به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران ،«من را نخواستند ساکم را انداختند بیرون و گفتند برو. پارسال همین موقعها بود. هوا سرد بود، خیلی سرد.» قصه بیخانمانیاش به اندازه سرمای همان روزها استخوانهای آدم را میسوزاند. روزی 15 میلیون پول داشته و با پسر مجردش خانهای در نعمت آباد اجاره کرده بوده اما وقتی مریض میشود همه سرمایه 15میلیونیاش را از دست میدهد. پول که تمام میشود به خانه بچههایش میرود شاید پناهش دهند اما یکی یکی بیرونش میکنند تا آخر سر نوهاش او را میآورد گرمخانه.
این قصه خیلی از آنهاست. قصه پرغصه سالمندانی که سر راه گذاشته شده و حالا در گرمخانهای در میدان شوش تهران زندگی میکنند، جایی که به ته دنیا هم معروف است. مسئولان گرمخانه میگویند در دوره شیوع کرونا تعداد سالمندان خانه به دوش چند برابر شده و آنها هم امکانات نگهداری از سالمندان را ندارند. اما با این وضعیت الان نیمی از سالنهای این مرکز به سالمندان بیخانمان اختصاص داده شده است.
حمایل با گریه التماس میکند، کمکش کنیم تا بتواند برای خودش خانهای اجاره کند. پوست سفید رنگی دارد و وقتی گریه میکند همه صورتش جمع و قرمز میشود: «من و ساکم را انداختند، بیرون. پارسال همین موقعها بود. کل پول پیشمان 15 میلیون بود. هنوز هم وسایلم زیر پله خانهام مانده. اول که بیخانه شدم پنج ماه مسافرخانه زندگی کردم. شبی 150 هزار تومان کرایه میدادم بعد دیگر پولم ته کشید. یک مدت نوهام نگهام داشت بعد اینجا را برایم پیدا کرد.
تو را بهخدا من را از اینجا نجات بده. اینجا سرده، من هیچی ندارم. دوست دارم توی خانه خودم باشم. یک اتاق کوچولو هم داشته باشم کافی است؛ خودم همه کارهایم را میکنم. تو را به خدا تو را به جان هرکی دوست داری یک خانه برایم بگیرید. الان از پسرم هم خبر ندارم او هم توی یک گرمخانه دیگر است. بچههایی که من و ساکم را پرت کردند بیرون و گفتند برو مزاحم ما هستی به چه دردم میخورند؟» سرما سوزناک است و حمایل در این گوشه سرد دنیا فقط یک خانه کوچک میخواهد.
«همین جا منتظر بمان تا برگردیم. میرویم عروسی و زود میآییم و تو را برمیگردانیم خانه. فقط چند ساعت بمان خیلی زود برمیگردیم.» اما نیامدند که نیامدند. هر روز گریه کرد و پرسید پس پسرم کی میآید دنبالم؟ اما نه او و نه باقی بچههایش نیامدند که نیامدند. زن هر روز سراغ آنها را گرفت، چند ماه گذشت تا پسرش زنگ زد و گفت همین که در بلبشوی کرونا خرج زن و بچهاش را میدهد، هنر کرده و دیگر نمیتواند از مادرش هم نگهداری کند. زن آنقدر گریه کرده که همه مسئولان گرمخانه را هم با خودش افسرده کرده است.
فاطمه 70 ساله است اما خیلی جوان تر از سنش به نظر میرسد. به قول خودش چون بچه دار نشده این طوری به نظر میآید. این را میگوید و به فکر فرو میرود: «یک سال است اینجا توی خوابگاه زندگی میکنم؛ کرمانشاهیام. شوهرم که دادند، آمدم تهران اما بچهدار نشدم.20 سال تمام با شوهرم زندگی کردم تا آخر سر زن گرفت و طلاقم داد. بعد از جدایی در یک شرکت دارویی کار پیدا کردم. شش سال آنجا کار کرم اتاقی هم برای خودم گرفتم. بعد دو سال رفتم توی یک بیمارستان نیروی خدماتی شدم. بعد هم بازنشسته شدم با ده سال سابقه. دیگر پولم نمیرسید برای خودم خانهای اجاره کنم.
به یک پانسیون دانشجویی رفتم. نزدیک میدان ولیعصربود. توانستم 15 میلیون جمع کنم که پول پیش پانسیون شد. با حقوقم هم زندگی میکردم. بعد معلوم شد صاحب پانسیون پول مالک را نداده و ساختمان را پلمب کردند. همان 15 میلیون پول پیشم هم از دست رفت. دیگر هیچ پولی نداشتم خانه اجاره کنم. چون 10 سال کار کردهام حقوق بازنشستگیام یک میلیون و 200هزار تومان است. اگر بتوانم 15 میلیون خودم را پس بگیرم میتوانم قسمتی از حقوقم را کرایه بدهم. اما اگر الان 800 تومان کرایه بدهم چه جوری با 400 هزار تومان زندگی کنم؟ فکر میکنی میتوانم با 400 هزار تومان زندگی کنم؟»
میپرسم فکر میکنی با 15 میلیون جایی گیرت بیاید؟ دوباره میروم سرکار. پاهایم درد میکند اما باید سر کار بروم. حداقل این طوری برای خودم و جامعه مفیدم. من باید کار کنم. اینجا فقط میخورم و میخوابم و این ناراحتم میکند.
به فاطمه نگاه میکنم که چطور توی هفتاد سالگی و با زانو درد و کمردرد شدید، رؤیای آینده میپروراند و میخواهد به حال خودش و جامعه مفید باشد. به او زل میزنم که سهمش از همه این دنیای بزرگ 15 میلیون است و برای به دست آوردن دوبارهاش خیال میبافد. همین طوری میپرسم دوست داری خانه خودت را داشته باشی؟ میگوید من به یک اتاق هم راضیام. اصلاً به همین جا هم راضیام؛ خیلی هم خوب است. اما اینجا از مرکز شهر خیلی دور است.
غزیه 60 ساله، شش - هفت سالی هست بیخانمان شده و از خانه این فامیل به خانه آن یکی رفته تا اینکه بالاخره سر از شوش درآورده است. شوهرش 30 سال است فوت کرده و هیچی برایش نگذاشته. سر و کله کرونا که پیدا شد، از فامیل گرفته تا پسرانش که در بروجن زندگی میکنند، همه عذرش را خواستند: «بعد از کرونا بیکار شدم، پرستار سالمندان بودم. این روزها کسی پرستار جدید نمیخواهد و با همان پرستار قبلیاش میسازد.
بعد از کرونا دیگر کار نکردم. گاهی میروم خانه فامیلهایم اما آنها هم میگویند کروناست نیا.چند تا پسر دارم بروجن زندگی میکنند، گفتند کرونا که ساکت شد بیا. خب حق دارند، بچه دارند میترسند. بروجن که بودم تحت پوشش کمیته امداد بودم اما آن هم قطع شد. الان پنج ، شش سال است هیچ خانهای ندارم. دائم خانه این فامیل و آن فامیل بودم. از اول هم پول پیش و پسانداز نداشتم. هرچی این سالها کار کردم خرج پسر معتادم کردم؛ شاگرد راننده است؛ اصلاً نمیگوید مادری دارم یا نه؟ سراغ من را نمیگیرد.»
سپیده علیزاده، مدیرعامل مؤسسه کاهش آسیب نور سپید هدایت که مجری مرکز جامع کاهش آسیب بانوان است ، میگوید: «غالباً این طور است که سالمندانی که در خیابان رها میشوند بهعنوان افراد بیخانمان شناخته میشوند و ممکن است مردم با 137 یعنی گشت فوریت خدمات اجتماعی شهرداری تهران، تماس بگیرند و آنها هم بهعنوان افراد بیخانمان ساماندهیشان میکنند. قاعدتاً کودکان و سالمندان تحت حمایت سازمان بهزیستی هستند و کودکان باید به شیرخوارگاهها و سالمندان به سرای سالمندان سپرده شوند اما قصه کرونا این جریان را به هم زده و این زنان معمولاً به گرمخانهها معرفی میشوند. بزرگترین گرمخانه شهر تهران هم مرکز ماست که در میدان شوش قرار دارد.
بنابراین خیلی از خانمهای کهنسال به ما مراجعه میکنند و ما مجبور به پذیرش این افراد هستیم. اما آنها اینجا خدمات مناسب یک سالمند را دریافت نمیکنند و کرامتشان در این فضا حفظ نمیشود. به هرحال هر کدام نیازهای ویژهای دارند که سعی میکنیم تا حد امکان برآورده شان کنیم.
برای یکی باید عصا بگیریم، برای یکی توالت فرنگی اما واقعیت این است که گرمخانهها خانه سالمندان نیستند و دردناک تر اینکه گرمخانهها بیمارستان یا مرکز نگهداری بیماران روان هم نیستند اما همه این افراد به اینجا آورده میشوند. خیلی از این افراد دیگر توان کار کردن ندارند و نمیتوانند از خودشان نگهداری کنند و گاهی مشکلات قضایی جدی دارند، مثلاً یک فرد سالمند خانه داشته به بچههایش اعتماد کرده و آنها خانهاش را از او گرفتهاند و او را کارتن خواب و بیخانمان کردهاند.»
به گفته او، خیلی از سالمندان مشکلات پزشکی جدی دارند و امکان رسیدگی مناسب در این مراکز برایشان وجود ندارد و آنها مجبورند با همکاری اورژانس مشکلات پزشکیشان را حل کنند با این همه این مرکز پناهگاه بزرگی است برای سالمندانی که سر راه گذاشته میشوند.در پیری سر راه گذاشته شدهاند. تنها خواستهشان داشتن سرپناهی آبرومند است. پای حرفشان که مینشینی یک اتاق برای خود، تنها رؤیایی است که در سرمی پرورانند.
نظر شما