پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۱

زندگی با دست‌های خالی:چه کسی دوست دارد زباله جمع‌کن باشد؟

شهرداری به پاکبان‌ها نه دستکش می‌دهد و نه چکمه و نه لباس کار

کارگران پاکبان ایرانشهر، حقوق مهرماه را هفته قبل گرفتند و حالا بابت مزد آبان و آذر و دی و بهمن منتظرند. هنوز نمی‌دانند آیا کارفرما حق بیمه پاییز را واریز کرده یا نه و هیچ امید ندارند تا پایان سال همه طلب‌های مزدی‌شان را بگیرند.

 زندگی با دست‌های خالی:چه کسی دوست دارد زباله جمع‌کن باشد؟

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،5 سال است که کارگران پاکبان ایرانشهر، زندگی‌شان را با قرض و وام می‌گذرانند. هر ماه از سال، حقوق 3 و 4 و 5 و 6 و 7 ماه قبل را می‌گیرند و برای جبران هزینه‌های زندگی در شهری که قیمت اداره معاش، تفاوت زیادی با پایتخت ندارد، به خویشان دور و نزدیک رو می‌اندازند و وام و قرض می‌گیرند و حقوق که گرفتند، قرض‌ها را پس می‌دهند و سه هفته بعد، دوباره به خویشان دور و نزدیک رو می‌اندازند و وام و قرض می‌گیرند و.....

اسماعیل؛ یکی از پاکبان‌هاست و می‌گوید بابت 8 ساعت کار روزانه، ماهی 8 میلیون تومان مزد می‌گیرد. 8 میلیون تومان مزد به علاوه 550 هزار تومان حق مسکن و دیگر هیچ چون 14 سال است خبری از عیدی و سنوات و اضافه‌کار نیست.«8 ساعت کار می‌کنیم. قرارداد 6 ماهه با شهرداری داریم. بیمه داریم ولی حق بیمه‌ها سر موقع پرداخت نمی‌شود و وقتی برای درد و بیماری، به بیمارستان و درمانگاه می‌رویم، می‌گویند بیمه‌تان قطع است.

من زودتر از بقیه می‌فهمم که حق بیمه‌مان را نداده‌اند چون هپاتیت دارم و باید هر ماه برای آزمایش و دارو به بیمارستان و داروخانه بروم. رییس بیمارستان و صاحب داروخانه من را می‌شناسند و وقتی هزینه را حساب می‌کنند می‌گویند اسماعیل، باز هم که بیمه‌ات قطع شده و باید از جیب بدهی. دو ماه قبل 3 میلیون و 700 هزار تومان بابت ویزیت دکتر و آزمایش و دارو به قیمت آزاد پول دادم و یک نوبت هم باید اسفند ماه مراجعه کنم. اگر شب عید بگویند باید از جیب پول بدهم، آزمایش نمی‌دهم و دکتر نمی‌روم و دارو نمی‌خرم تا هر موقع که حقوق بدهند و پول توی جیبم باشد.»


اسماعیل خرج 4 نفر را می‌دهد؛ خودش و همسرش به‌علاوه دو فرزند مدرسه‌رو؛ یکی اول دبیرستان و آن یکی کلاس ششم. همسر خانه‌دار اسماعیل مثل همه زن‌های بلوچ سوزن‌دوزی می‌کند و اینکه پای معاش خانواده اسماعیل تا حالا لنگ نشده، بابت همین سوزن‌زدن‌های همسرش بوده که بخش زیادی از وزن خرج زندگی را به دوش کشیده.

اسماعیل مثل خیلی از پاکبان‌های ایرانشهر، ساکن یکی از روستاهای اطراف شهر است و مثل اغلب پاکبان‌های ایرانشهر، ماشین شخصی ندارد و با موتوسیکلت کهنه رفت و آمد می‌کند. اسماعیل می‌گوید بابت عقب افتادن حقوق‌ها بارها به مقامات شهر گفته‌اند؛ به امام جمعه، به شهردار، به اعضای شورای شهر..... جواب مشترک همه مقامات شهر به همه پاکبان‌های معترض در این 5 سال این بوده «پول نیست.»


اسماعیل قبول دارد که واقعا پول نیست چون حقوق کارمندان شهرداری هم 5 ماه عقب افتاده. اسماعیل و بقیه پاکبان‌ها، حقوق مهر ماه را هفته اول بهمن گرفته‌اند، کارمندان شهرداری و ‌آتش‌نشان‌های شهر، چند روز قبل حقوق شهریور را گرفتند و حالا جمعیتی حدود 700 نفر، همگی از شهردار طلبکارند.


اسماعیل مثل همه پاکبان‌های ایرانشهر، چاره‌ای جز تحمل انتظار برای گرفتن حق ندارد. اسماعیل می‌گوید وضع کارگران در دوره فعالیت شهردار جدید و در این یکسال، بهتر شده چون در دوره شهردار قبلی، تعویق حقوق گاهی تا 7 ماه هم طول می‌کشید ولی شهردار جدید قول داد مشکل تعویق حقوق‌ها را حل کند و تا امروز اجازه نداده معوقات بیشتر از 5 ماه طول بکشد!


«وقتی بابت طلب حقوق‌مان جلوی ساختمان شهرداری می‌ایستیم، می‌گویند شما شورشگرید و برای شورش آمده‌اید و مامور حراست می‌فرستند که ما را دستگیر کند و هرچه می‌گوییم ما برای حقوق‌مان آمده‌ایم انگار آن لحظه، همه شنوایی‌شان را از دست می‌دهند. تا امروز کسی را دستگیر نکرده‌اند اما به محض اعتراض، قراردادها را لغو و معلق می‌کنند و چند وقت بیکار می‌مانیم و کنار کوچه و خیابان دستفروشی و بنزین‌فروشی می‌کنیم تا با وساطت نماینده مجلس و امام جمعه و فرماندار، دوباره به کارمان برگردیم.»


5 سال مدت مناسبی است برای خلق عادت؛ عادت از جنس خو گرفتن به زندگی نسیه. امروز و مطابق تقویم زمستانی کار کنی ولی حساب و کتاب زندگی را مطابق مزد تابستانی بچینی و کم بیاوری. اسماعیل می‌گوید پاکبان‌ها، خودشان را با وعده‌های بی‌سرانجام وفق داده‌اند. وفق دادن معاش و شکم و هزار خرج لازم و نالازم زندگی با بی‌نظمی پرداخت حقوق برای خانواده یک کارگر پاکبان و آن‌هم ساکن در ایرانشهر که مخزن دپوی سوخت قاچاق بلوچستان و ایستگاه اعزام سوخت‌کش‌ها به مرز خاکی ایران و پاکستان است، این معنی را دارد که پاکبان‌ها، به جای آنکه از مزد پاکیزه نگهداشتن شهر سیر شوند، کف کوچه و خیابان‌های شهر دنبال نان می‌گردند؛ بعضی از پاکبان‌ها در روزهای تعطیل به کارگری پای ساختمان‌های در حال ساخت می‌روند و آجر و کیسه سیمان و میلگرد و بلوک سیمانی جابه‌جا می‌کنند.

بعضی دیگر، بعد از نظافت شهر، با پراید و پژو و وانت اجاره‌ای مردم، به مسافرکشی و بارکشی مشغول می‌شوند. در خیابان‌های ایرانشهر، در تمام ساعات شبانه‌روز تعداد زیادی دستفروش و بنزین‌فروش می‌شود دید که بعضی‌شان همین پاکبان‌های ایرانشهرند؛ بعد از ساعتی که خیابان‌های شهر را جارو می‌زنند و زباله‌ها را جمع می‌کنند، جعبه چوبی پرتقال و سیب و سیب‌زمینی و پیاز کنار خیابان می‌چینند یا دبه و گالن 20 لیتری و 70 لیتری کنج جدول پیاده‌رو می‌گذارند و از مشتری‌های تازه‌نفس پمپ‌بنزین‌ها، بنزین دولتی لیتری 3 هزار تومان را بسته به نرخ روز و لحظه مرز «جالگی»، از لیتری 10 تا لیتری 15 هزار می‌خرند و بسته به نرخ روز و لحظه مرز «جالگی» از لیتری 10 تا لیتری 15 هزار می‌فروشند و این میان، کل سودی که به جیب‌شان می‌رود، روزی 30 تا 40 هزار تومان است که آن‌هم به این درد می‌خورد که حداقل بچه‌های‌شان مداد و دفتری به مدرسه می‌برند و تکه نانی گوشه کیف‌شان می‌اندازند که سر کلاس درس از گرسنگی بیهوش نشوند.....


احمد یکی از پاکبان‌هایی است که می‌گوید علاوه بر قرض گرفتن از همسایه و برادر، به گرو گذاشتن وسایل منزل ناچار شده است. پنکه پایه‌دار، بخاری برقی و تلویزیون، وسایلی است که هر چند ماه یک‌بار از خانه احمد به مغازه دست‌دوم فروشی چند خیابان دورتر می‌رود و به ازای 4 میلیون تومان گرویی، امانت می‌ماند تا بعد از چند وقت، احمد تسویه‌حساب کند و جنس‌ها از گرو در بیاید و به خانه احمد برگردد و دوباره چند ماه بعد.......
احمد هم مثل باقی پاکبان‌ها، در این 5 سال رنگ عیدی و پاداش و اضافه کاری ندیده.


«شهردار قبلی گاهی 100 هزار و گاهی 50 هزار تومان عیدی می‌داد. او که رفت، همان عیدی هم قطع شد. اضافه کار هیچ‌وقت ندادند. اضافه‌ کار کردیم ولی بابتش پولی به ما ندادند. به اداره کار شکایت کردیم و گفتند شهرداری پول ندارد. به اداره کار گفتیم ما می‌دانیم شهرداری بابت سختی کار بودجه می‌گیرد ولی از این بودجه به ما که رفتگریم و کار کثیف داریم پولی نمی‌دهد ولی به کارمند خودش که پشت میز نشسته، سختی کار می‌دهد.

حق مسکنی که می‌دهند، 100 هزار تومان کمتر از رقم قانون کار است. اعتراض کردیم و گفتیم چرا به ما 100 هزار تومان کمتر می‌دهید؟ گفتند خدا را شکر کنید که حق مسکن می‌گیرید. اینجا هر کسی اعتراض کند قراردادش را لغو می‌کنند. چند سال قبل، یکی از رفتگرها به استانداری تلفن زد و گفت بیایید وضع زندگی ما را ببینید که با 7 ماه حقوق نگرفتن به چه روزی افتاده‌ایم.

از استانداری به شهرداری ایرانشهر تلفن زدند و گفتند آقای {...} که کارگر شماست می‌گوید 7 ماه است حقوق نداده‌اید و چرا حقوق‌ها را پرداخت نمی‌کنید. شهرداری این رفتگر را صدا کرد و قرارداد کارش بابت همین یک جمله اعتراضی باطل شد. بینوا یک سال جلوی شهرداری خیمه زد و هر روز می‌رفت دفتر شهردار عذرخواهی می‌کرد. نان برای خوردن نداشت. بعد از یک سال گفتند حالا که ادب شدی بیا دوباره برای ما کار کن.»


وظیفه پاکبان معلوم است؛ رفت و روب شهر. شهرداری به پاکبان‌ها نه دستکش می‌دهد و نه چکمه و نه لباس کار. پاکبان‌ها باید از جیب خودشان تجهیزات ایمنی بخرند که اغلب هم نمی‌خرند چون عمر یک جفت دستکش 25 هزار تومانی به یک بی‌حواسی بند است وقتی قرار باشد توده پیچیده‌ای از آشغال از گلوی جوی و کانال بیرون بکشند در حالی که این 25 هزار تومان می‌تواند به هزار درد دیگر بخورد و مثلا هزینه کلاس فوق‌العاده مدرسه بشود و آبروی یک پدر را جلوی ناظم و مدیر بخرد.....


هیچ‌کدام از پاکبان‌های ایرانشهر شغل‌شان را دوست ندارند. چه کسی دوست دارد زباله جمع‌کن باشد؟ در ایرانشهر شغلی نیست. نه از کارخانه و بنگاه تولیدی خبری هست و نه خشکسالی رمقی برای باغداری و دامداری گذاشته. شهرک صنعتی ابتدای جاده کمربندی، انگار سال‌هاست که مرده با تابلوهای رنگ‌باخته کارگاه‌های تعطیلش. از «بافت بلوچ» در پایتخت سوزن‌دوزی ایران، فقط بخش نخ‌ریسی فعال است آن‌هم با 300 و اندی کارگر که ادامه کارشان به مویی بند است.

ایرانشهر برای روستاهای اطرافش، حکم پایتخت دارد و کل شهر، در حسرت زندگی بی‌دغدغه آن چند نفر همشهری حقوق‌بگیر دولت می‌سوزد اما سر تا ته سومین شهر پرجمعیت استان سیستان‌وبلوچستان، جز دفتر اسناد رسمی و نمایشگاه ماشین و شعبه‌های بانک و بیمه و دانشگاه و دو بیمارستان، از سایر نمادهای بروکراسی خبری نیست.

جوان‌های ایرانشهر، در روز تعطیل، تفریحی جز خانه‌نشینی ندارند چون ساخت تنها پاتوق فرهنگی شهر، سال‌هاست معطل بودجه مانده. یکی دو خیابان شهر به خاطر چند مرکز خرید آبرومند، محله بالانشین محسوب می‌شوند اما در همین محله‌ها هم کوچه‌های بی‌آسفالت، خاک به خورد ساکنان اعیانش می‌دهد.

خیابان موازی این محله اعیانی، بازار انواع مواد غذایی قاچاق است؛ بیسکوییت، کنسرو ساردین، روغن زیتون، مربا و کمپوت، معجون آجیلی و پودر آبمیوه، شکلات و چای و قهوه. جلوی همه مغازه‌ها، یک جعبه آیینه گذاشته‌اند برای عرضه اقسام قرص؛ ممنوعه و مجاز، قرص تولید داخل و قرص قاچاق از آب گذشته، قرص افزایش توان جنسی و سرماخوردگی و آرامبخش نیازمند نسخه.

فروشنده این مغازه‌ها، همگی از اهالی شهرند اما در این مغازه‌ها به ندرت مشتری بومی وارد می‌شود چون قیمت اجناس با حقوق و مزد مردم هیچ نمی‌خواند. ادامه همین خیابان، می‌رسد به بازار لباس دست دوم فروش‌ها؛ مردهایی که اغلب پاکستانی هستند و لباس‌های دست دوم مارکدار قاچاق را در گونی‌های پلاستیکی 50 کیلویی و 100 کیلویی، از مرز و زیر نگاه خمار مرزبانی رد می‌کنند و اورکت امریکایی و شلوار اسراییلی و پیراهن هندی و بلوز بنگلادشی و جین ترک و پلوور ایتالیایی را با دستگاه بخار، آهار می‌دهند و کیپ هم به میله‌هایی که در دو یا سه ردیف افقی به دیوار مغازه چفت شده آویزان می‌کنند و به اصل بودن جنس می‌نازند.....


زمستان و پاییز، شب در ایرانشهر زودتر از همه ایران فرا می‌رسد؛ حوالی ساعت 6 عصر. سه ساعت بعد از غروب، تمام شهر تعطیل است جز چند ساندویچ‌فروشی و آبمیوه‌فروشی که آنها هم مشغول تمیز کردن دخل و پیشخوان شده‌اند. نور یخ‌زده چراغ مهتابی بالای سر مرد سه چرخه‌دار سرچهارراه که تنباکو و ناس و زغال می‌فروشد، تنها روشنایی تقاطع منتهی به دست‌دوم فروش‌هاست. در این خیابان عریض، فقط کرکره یکی از مغازه‌ها بالاست. یک وانت جلوی مغازه توقف کرده و لباس‌های دست دوم قاچاق، نان لواش‌وار کف تا سقف اتاق وانت خوابیده‌اند.

یک رخت‌آویز پایه‌دار جلوی وانت است و سه پسر نوجوان، لباس‌ها را دسته دسته از اتاق وانت بیرون می‌آورند و به میله رخت‌آویز آویزان می‌کنند و صاحب مغازه، میله رخت‌آویز را روی شانه می‌اندازد و لباس‌ها را داخل مغازه می‌برد و به شاگردش تحویل می‌دهد که به در و دیوار مغازه آویزان کند. مرد، پاکستانی است و فارسی را سلیس حرف می‌زند اگر غلظت ادای بعضی حروف و قل خوردن هجاشان از ته حلق را نشنیده بگیریم.

مرد می‌گوید همه می‌آیند اینجا که لباس اصل بخرند. اورکت امریکایی 3 میلیون و 200 هزار، شلوار اسراییلی، یک میلیون و 400 هزار، پیراهن هندی سنگدوزی، 850 هزار، بلوز بنگلادشی، 550 هزار، جین ترک یک میلیون و 700 هزار، پلوور ایتالیایی یک میلیون و 100 هزار. مشتری این لباس‌ها، مردم ایرانشهر نیستند. حداقل، پاکبان‌ها سراغ این لباس‌ها نمی‌آیند.

حبیب یکی از پاکبان‌های ایرانشهر است که ماه‌هاست برای بچه‌هایش لباس نو نخریده. برای خودش و همسرش، سال‌هاست. حبیب، ساکن روستای «چاه جمال» است. روستایی در 15 کیلومتری ایرانشهر و در جاده خاش. او هم مثل بقیه پاکبان‌ها، به ازای 8 ساعت کار روزانه، 8 میلیون تومان حقوق می‌گیرد و بارها، صبح‌ها وقتی سوار بر موتوسیکلت کهنه، در مسیر رسیدن به ایرانشهر، نیسان‌های سوخت‌کش را دیده که با 3 هزار لیتر گازوییل قاچاق، پا بر پدال گاز می‌رانند تا مرز، وسوسه شده صبح‌های جمعه که تعطیل است، یک 70 لیتری بنزین یا گازوییل بار بزند تا جاده سرباز.


«از این فامیل قرض می‌گیریم. از آن برادر قرض می‌گیریم. همین حالا به مغازه محل سه میلیون تومان بدهکارم بابت گوجه و سیب‌زمینی و چای و قندی که برای قوت خانواده می‌خرم. چیز دیگری غیر از این نمی‌توانم بخرم. وسط سفره‌مان هیچ چیز نیست. هر وقت حقوق می‌گیریم، دو تا مرغ می‌خرم. این بیشترین ولخرجی ماست. سال تحصیلی که شروع شد، دو تا بچه‌ام گفتند بابا، لباس و کفش نو. گفتم نمی‌توانم بخرم. پول ندارم. با همان لباس پارسال رفتند مدرسه.»


حافظ کرم؛ نایب‌رییس شورای کارگری شهرداری ایرانشهر می‌گوید که بارها بابت مشکلات معیشتی پاکبان‌ها به فرماندار و اعضای شورای شهر و مقامات استان نامه نوشته ولی این نامه‌ها به هیچ دردی نخورده و سال‌هاست که پاکبان‌های ایرانشهر حقوق امروزشان را 4 ماه و 5 ماه و 6 ماه بعد می‌گیرند.


«شورای شهر می‌گوید مردم عوارض شهرسازی نمی‌دهند و به همین دلیل جیب شهرداری خالی مانده. به شورا گفتم شما از هر کسی در شهر بپرسید می‌گوید مامور شهرداری با زور و تهدید از ما عوارض شهرسازی می‌گیرد. شورای شهر می‌گوید پاکبان کار نمی‌کند و به همین دلیل شهرداری حقوقش را دیر به دیر پرداخت می‌کند. به شورا گفتم پارسال 160 پاکبان داشتیم و امسال 80 نفر بازنشسته شدند و حالا 80 نفر باید دوبرابر کار کنند با حقوقی که 5 ماه بعد به دست‌شان می‌رسد.

سه هفته قبل یکی از پاکبان‌ها به من تلفن زد و گفت پدرش فوت کرده و از من خواست از شهردار رقمی به عنوان مساعده بگیرم که بتواند مراسم تشییع پدرش را برگزار کند. رفتم پیش معاون شهردار و گفتم برای این کارگر مشکل پیش آمده و از او خواستم رقمی به عنوان همدردی با این کارگر به حسابش واریز کنند. منتی هم به سر این کارگر نبود چون قرار بود از حقوق خودش به حسابش واریز شود. معاون قول داد و حتما حتما گفت و اینکه این رقم تا فردا به حساب این کارگر واریز می‌شود. من و این کارگر، هنوز منتظر آن فردایی هستیم که معاون شهردار قول داده بود.»


حافظ کرم، بی‌تعارف‌تر از پاکبان‌ها از سفره‌های خالی کارگرانش می‌گوید. از اینکه بچه‌های‌شان را صبحانه نخورده به مدرسه می‌فرستند، از اینکه پسرهای‌شان تا 5 کلاس درس می‌خوانند و از پشت نیمکت مدرسه می‌روند پشت فرمان نیسان و پراید اجاره‌ای و شاگرد سوخت‌کش می‌شوند برای 50 هزار یا 100 هزار تومان، از اینکه چون مجبورند بعد از نظافت شهر و بعد از 8 ساعت کار، بروند به کارگری برای ساختمان‌های نیمه‌ساز، دیگر رمقی برای‌شان نمی‌ماند که از زندگی چیزی بفهمند.


حافظ کرم می‌گوید دوران خوش پاکبان‌های ایرانشهر، زمانی بود که شهردار شهر، برادر نماینده مجلس بود. همان نماینده‌ای که بچه یکی از روستاهای شمال ایرانشهر بود و انقدر دوید تا تخت‌های سوختگی بیمارستان خاتم را فعال کرد که حداقل، این همه جوان که در جاده‌های ایرانشهر به سمت مرز، در واژگونی و چپ کردن نیسان و پراید و پژو و سمند سوخت‌کش، می‌سوزند و زغال می‌شوند و نیمه مرده به بیمارستان خاتم می‌رسند، نفس آخرشان را روی تخت بخش سوختگی بکشند نه روی تخت اورژانس یا بخش داخلی.


« سال‌های 94 و 95 بود. حقوق پاکبان‌ها ماه به ماه پرداخت می‌شد. گاهی شورای کارگری می‌رفت پیش شهردار و می‌گفت دست پاکبان‌ها خالی مانده، شهردار دستور می‌داد نصف حقوق‌شان را همان وقت به حساب‌شان واریز کنند. سختی کار و گاهی عیدی می‌داد. شهردار جدید که آمد، همه اینها شد رویا؛ حقوق سر وقت، بیمه سر وقت، سختی کار، اضافه‌کار....»


پارسال بعد از اینکه شهردار جدید انتخاب شد، شورای کارگری شهرداری برایش پیام داد که کارگران پاکبان تا 40 روز و 50 روز هم بابت حقوق نگرفتن صبوری می‌کنند ولی از این حد که بگذرد، صدای‌شان به گوش شهرهای کنارتر می‌رسد و آبروی ایرانشهر می‌رود. در این شهری که بوی بنزین و گازوییل قاچاق می‌دهد، رقم‌های ناچیزی که ممکن است در بقیه شهرها به چشم نیاید، زندگی آدم‌ها را واقعا زیر و رو می‌کند ......


انتهای شهر، در منطقه‌ای که کوچه و معبر و گذر، معنایی ندارد چون کل منطقه انگار از دل خاک بیرون آمده و نه از آسفالت خبری هست و نه از جدول‌کشی خیابان و نه از روشنایی چراغ و یک سمت منطقه، جسد ساختمان متروک بیمارستان تامین اجتماعی از زمین بیرون آمده و سمت دیگر، ختم می‌شود به دره‌ای تاریک و خشکیده، می‌رویم عیادت یحیی؛ مردی که افغان‌کش بوده و 7 سال قبل، در سانحه واژگونی ماشینش، قطع نخاع شده. مرد، روی شکم خوابیده کف رختخوابی وسط اتاقی سرد در خانه‌ای خالی. در این 7 سال، خانواده این مرد چند پاره شد؛ یک بچه، از داروهای پدر خورد و مرد. یک بچه، همان روزی که تن مچاله پدر را از جاده ایرانشهر و از لای تفاله پژوی اجاره‌ای پس آوردند، تردد زمان در لایه‌های مغزش متوقف شد و حالا که 9 ساله است، مثل یک بچه 2 ساله می‌بیند و می‌فهمد.

یک بچه را فرستادند تحصیل حوزوی به خوابگاه شبانه‌روزی که یک نفر از سر سفره خالی، کمتر باشد. یک بچه را فرستادند زاهدان برای کارگری. یک بچه، در ایرانشهر پادوی تعمیرگاه است با مزد هفته‌ای 150 هزار تومان. دخترهای خانه؛ یکی 17 ساله و یکی 12 ساله، کنار دست مادر سوزن به پارچه می‌زنند تا خرج پماد و داروی مسکن پدر جور شود. غیر از ان بچه‌ای که برای سیر شدن شکمش، محصل حوزه شده، بقیه ترک تحصیل کرده‌اند. وقتی وارد خانه شدیم، همه جا تاریک بود جز اتاق ته خانه. همسر و بچه‌ها رفته بودند خانه مادربزرگ که غذا بخورند چون هیچ غذایی در خانه نبود. جلوی بالشت مرد چند هسته خرما افتاده بود. شمردم؛ 7 هسته خرما. مرد از صبح تا آن ساعت غروب که ما رسیدیم، فقط 7 عدد خرما خورده بود. همسر که آمد همین را پرسیدم.


هیچ چیز؟ نه نان؟ نه برنج؟


«برو یخچالم را ببین. دریغ از یک تکه نان خشک. آن روز هم همین طور شد. هیچ‌چیز توی خانه نداشتیم. چند ماه بیکار بود. اینجا هیچ شغلی نیست. رفته بود تعمیرگاه که اگر کارگر خواستند. تلفن زدم، گفتم بچه‌ها گرسنه‌اند. هیچ‌چیز توی خانه نیست. نه نان هست نه قند که آب قند بخوریم. گفت همین الان می‌روم سر جاده افغان‌کشی. 40 دقیقه بعد تلفن زد گفت تا نیم ساعت دیگر می‌رسم خانه. بعد از یک ساعت به تلفنش زنگ زدم. خاموش بود. پسرعمویش تلفن زد گفت بیا بیمارستان. رفته بود برای 70 هزار تومان.»


زن عکس زخم بسترهای مرد را نشان می‌دهد؛ زخم‌هایی روی کشاله ران و باسن که تا 4 بند انگشت گود شده و به چرک افتاده. در این 7 سال هر چه وسایل قابل فروش بوده؛ تلویزیون، وسایل برقی، کاسه و بشقاب و پتو، همه‌چیز را فروخته‌اند که خرج جراحی شکستگی گردن و دست و دندان و جمجمه مرد شود.

حالا فقط یک بخاری برقی مانده که سیمش اتصالی دارد، چند تکه لباس که بس که مندرس است، مشتری ندارد، یک یخچال خالی و یک پراید خراب خواب رفته گوشه حیاط که پولی برای تعمیرش نیست. بهزیستی هر ماه یک میلیون تومان حق پرستاری می‌دهد که همه‌اش خرج خرید پوشک می‌شود. بخش خیلی کوچکی از یارانه ماهانه بابت خرید چند کیلو سیب‌زمینی و گوجه‌فرنگی و پیاز و نان و چای می‌رود و باقیمانده‌اش بابت خرید سرم شست‌وشو و پماد درمان زخم بستر و گاز طبی. دکتر بیمارستان گفته این بیمار باید غذای مقوی بخورد تا استخوان‌هایش از حالا که هنوز به 45 سالگی نرسیده، تحلیل نرود.


مرد می‌گوید «سرعت بالا می‌رفتم. 130 تا. افتادم توی گودی بیابان. ماشین تاب خورد روی هوا. دیدم هر تکه‌اش ازش جدا شد. من با کمر کوبیده شدم کف بیابان. صدای شکستن زمین را شنیدم.» زن می‌گوید: «هر چند ماه یک‌بار، یک مرغ می‌خرم. وقتی سرم شست‌وشو پیدا نمی‌کنم، زخم را با آب تمیز می‌کنم. گاز طبی 30 هزار تومان بود و حالا شده 200 هزار تومان.

هر ورق گاز را چند تکه می‌کنم که صرفه‌جویی کنم. پوشک قبلا 40 هزار تومان بود و حالا شده 280 هزار تومان. نیمه ماه که دیگر پولی نداریم برای خرید پوشک، ملافه‌ها و تکه پارچه‌ها را به جای پوشک استفاده می‌کنم. بعد همه را می‌ریزم داخل تشت و چنگ می‌زنم و فکر می‌کنم اگر آن روز نرفته بود زندگی‌مان امروز چطور بود.»


نیم‌ساعت بعد از نیمه شب 9 بهمن، یکی از پرستارهای ایرانشهر برایم پیامک می‌فرستد: «زخم‌های یحیی به‌شدت عفونت کرده. امروز رفتیم برای پانسمان و شست‌وشوی زخم‌ها. پسرش به جرم دزدی چند کیسه سیمان از محله دستگیر شد و به زور آزادش کردیم.»یحیی حتی نمی‌تواند پاکبان شود. تا ته عمرش زمینگیر است و محتاج آدم‌ها. همسرش فقط یک آرزو داشت «قبل از مرگم، ببینم یحیی روی پای خودش ایستاده، از جا پاشده. مثل قدیم‌ها.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha