سلامت نیوز:راهروهای متروی تهران، دو سال است كه پیادهراه «تازه دستفروشان» شده؛ دختران و پسران و مردان و زنانی كه از این واگن به واگن بعد میروند و برای كتاب و دفتر یادداشت و دستبند دستساز و پازل چوبی و اجناسی از این قبیل تبلیغ میكنند؛ اجناسی كه به كار نیاز روزمره نمیآید و قیمت ارزانی هم ندارد و این فروشندگان سیار هم، ناشیانه، بدون دستگاه كارتخوان، ناآشنا با تكانهای واگن، خجل و گریزان از هر ایستادن طولانیتری كه خطر آشنایی بدهد، روی مدار زندگی زیرزمینی، لق لق میخورند و ایستگاه به ایستگاه، محو میشوند. تعداد این تازهدستفروشها، هر روز بیشتر میشود.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،تا دو سال قبل، واگنهای مترو، پاتوق فروشندگانی بود كه باند و دسته داشتند و عضوگیری میكردند و اجناس بنجل و یكبار مصرف را از این واگن به آن قطار میرساندند و معروف بود كه اینها، عوامل عمدهفروشان بازار هستند. حالا، در این 20 ماه، تصویر واگنهای مترو، فرق كرده.
جنس دستفروشان، جنس اجناسشان، جنس تبلیغ و كلماتی كه به كار میبندند، انگار واگنهای مترو، یك شعبه فرعی دانشگاه است، یك شعبه فرعی شركت و اداره خصوصی یا دولتی. چند ماه قبل كه رد دو، سه نفرشان را دنبال كردم، كاسب ورشكسته بودند و كارمند اخراجی و نگهبان ساختمان و سرباز وظیفه. دستفروشی در مترو، اولین انتخابشان بود چون سرمایه قابلی نداشتند كه به شغل آبرومندانهای بزنند، دستفروشی در مترو، آخرین انتخابشان هم بود چون هر اندوخته فنی و ریالی و ذهنی، پیش از این، در بازار كار خرج شده بود.
ولی چرخ زندگی باید میچرخید؛ چه پشت میز و دخل و در لباس كارمند و كاسب، چه سرگردان و سیار در راهروهای شهر زیرزمینی. فرشاد مومنی؛ اقتصاددان ایرانی، چند هفته قبل، درباره این جماعت؛ این جماعتی كه به جبر فقر، تن به مشاغل بیارزش و بیهویت میدهند و از چاله گودش هم خلاصی ندارند به سبب ورشكستگی اقتصاد كشور، تعبیر «شاغل در مشاغل انگلی» را به كار برد. مشابه این آدمها در جامعه ایران زیاد است، زیاد شده، زیادتر شده. در این دو سال، در این دو سال هجوم بیماری به ایران و جهان، معادله زندگی خیلی از آدمها درهم ریخت.
جور دیگری حساب كرده بودند، سرانجام جور دیگری شد. وقتی موج بلند اخراجها و تعدیلها راه افتاد، كارگر و كارمند، در آن انزوای خانهنشینی كه تمام هم نمیشد برخلاف وعدههای خوشبینانه دولتها، سراغ آن اندك پساندازی رفتند كه برای روز مبادا كنار گذاشته بودند. بسیاری دولتها، زیر بال فقرای جدید و ورشكستگان جدید را گرفتند تا این نیز بگذرد. در ایران، برای اثبات اینكه چه كسی محق است و چه كسی محق نیست، مدرك و سند خواسته شد. مدرك و سند از آدمهایی كه به سبب سالها اجرا نشدن قوانین كار، حتی زنده بودنشان در ساعت كار قابل اثبات نبود.
نتیجه چند ماه وعده دولت، یك كمك بلاعوض معادل حداقلهایی برای زنده ماندن بود در حالی كه پیشبینی میشد در همان موج اول بیكاری و تا نیمه سال 1399، حداقل 6 میلیون نفر از كارگران غیررسمی و روزمزد، اخراج شدهاند. تبعات این 20 ماه برای خیلی از ایرانیها، تبعات 20 ماه شیوع بیماری برای خیلی از ایرانیها، كمترینش، از دست دادن شغل بود، بدترینش، سقوط خیلیها به موقعیتهایی دونتر و نازلتر. دستفروشی در مترو، آبرومندانهترین سقوط بود و كوچ از یك خانه اجارهای 30 متری در خیابان نظامآباد به یك اتاق پیشساخته 12 متری اجارهای در انتهای راهپلههای یك ساختمان 5 طبقه در حاشیه اتوبان آزادگان، بدترینش.....
در نتایج پیمایش سلامت روان كه سال 1391 منتشر شد و هنوز، مستندترین مرجع برای محاسبه شیوع اختلالات روانی در جامعه ایران است، تاكید شده: «23.6درصد از افراد 15 تا 64 ساله ساكن كشور دچار یك یا چند اختلال روانپزشكی در 12 ماه قبل از بررسی (در سال 1390) هستند. این رقم در مردان 20.8درصد و در زنان 26.5درصد است. افراد بیكار نسبت به افراد شاغل و افراد دارای وضعیت اجتماعی و اقتصادی پایین نسبت به افراد با وضعیت اقتصادی اجتماعی بالاتر، از گروههای با شیوع بالاتر ابتلا به هرگونه اختلال روانپزشكی طی 12 ماه گذشته (سال 1390) هستند.
این مطالعه نشان داد كه حدود یكسوم (32درصد) از افراد بزرگسال جامعه (15 تا 64 سال)، در طول یك سال، احساس نیاز به مراجعه برای مشكلات اعصاب و روان را دارند. حدود 20درصد (19.88/19درصد) از افراد بزرگسال جامعه، در طول یك سال، از خدمات بهداشتی درمانی برای مشكلات اعصاب و روان استفاده میكنند. بیش از نیمی از افراد مبتلا (56درصد) گرچه از اختلالات روانپزشكی رنج میكشند، لیكن از مداخلات بهداشتی درمانی نیز بهرهمند نمیشوند.
این مطالعه نشان داد كه 44درصد از بیماران روانپزشكی، به دلیل مشكلات اعصاب و روان از خدمات بهداشتی درمانی استفاده كردهاند. بررسی میزان ناتوانی افراد مبتلا به اختلال روانپزشكی نشان داد كه این افراد به طور میانگین، 40درصد توانایی بالقوه خود را برای انجام فعالیتهای روزمره از دست میدهند. میزان بیكاری در گروه بیماران 1.6 برابر بیشتر از گروه غیربیمار است. همچنین از كارافتادگی در گروه بیماران 3.5 برابر گروه غیربیماران است.»
فرید براتیسده؛ روانشناس و استاد دانشگاه، در گفتوگویی كه با «اعتماد» دارد، ضمن تحلیل بروز و تشدید اختلالات روانی ایرانیها به دلیل تنزل جایگاه اجتماعی و اقتصادی طی 20 ماه اخیر، برای قربانیان ناكارآمدی سیاستها و تصمیمات دولت، یك عنوان تلخ انتخاب كرد؛ یك عنوان مبتنی بر شواهد علمی: «مبتلایان اسكیزوفرنی اجتماعی و اقتصادی...»
طی 20 ماه گذشته؛ در جریان امواج بزرگ اخراج و بیكاری مردم به دلیل ركود اقتصادی كشور و زیاندهی مشاغل خرد و حتی بنگاههای بزرگ، در متروی تهران، دستفروشهایی دیدم كه معلوم بود تازهوارد و ناشی هستند؛ اجناس متفاوت میفروختند، طرز تبلیغشان همراه با خجالت بود و انگار ماسكی كه به صورت داشتند، كمك میكرد هویتشان از انظار پنهان بماند.رانندههای تاكسیهای اینترنتی هم وضعیت مشابهی داشتند؛ بیكار شدهها و اخراجیهای تحصیلكردهای كه مشغول مسافركشی در تاكسیهای اینترنتی بودند و طرز رفتار این گروه هم در مقایسه با رانندههای حرفهای؛ رانندههایی كه شغل انتخابیشان، مسافركشی بود، كاملا تفاوت داشت. همزمان با این مشاهدات، خبرهایی خواندم درباره كوچ مستاجران به مناطق ارزانتر و خانههای فرسودهتر به دلیل گرانی هزینه زندگی و كاهش درآمد خانوار. مجموع این شواهد و اخبار، به یك نتیجه مشترك ختم میشد؛ فقر، عامل سقوط این آدمها از پلههای زندگی بود. اجبار به اشتغال كاذب و اجبار به كوچ از موقعیت و مكان بهتر به موقعیت و مكان بدتر، چه تاثیری در روحیه و روان افراد دارد؟
از منظر روانشناسی اجتماعی و جامعهشناسی، در تحلیل علت بیماریهای روانی با دو نظریه اصلی مواجهیم؛ فرضیه «علیت اجتماعی» كه میگوید فقر و شرایط اقتصادی و اجتماعی نامناسب باعث میشود افراد، مبتلا به بیماری روانی شده و به محلات فقیرنشین مهاجرت كنند و به همین دلیل، تعداد این جمعیت، در این مناطق بیشتر است.
در سالهای 1950 تا 1960 میلادی، محققان امریكایی، در بررسی پرونده بیماران بیمارستانهای روانی ایالتی، متوجه شدند كه اغلب بیماران، ساكنان مناطق پایین شهر و اغلب، افراد بیبضاعت هستند. این محققان، در نتایج تحقیقات خود اعلام كردند كه بیماری روانی، ناشی از شرایط اقتصادی است و فقر، موجد بیماری روانی است.
فرضیه این محققان، «علیت اجتماعی» نام گرفت. به موازات این تحقیق، محققانی هم با بررسی شرایط و وضعیت فردی و تحصیلی و معاش بیماران روانی و خانواده آنها، متوجه شدند كه اتفاقا، وضعیت درآمد و تحصیلات این بیماران از والدینشان بهتر بوده و بنابراین، اگر فقر عامل صرف بیماری روانی بود، والدین این بیماران باید مبتلا میشدند.
این محققان، به این فرضیه رسیدند كه بیماری روانی، میتواند ناشی از علل مختلف و از جمله فقر، استرس و مشكلات زندگی، مسائل ژنتیك و بیولوژیك باشد. نتیجه دیگری كه از این تحقیقات به دست آمد این بود كه یك فرد، بعد از ابتلا به بیماری روانی، به دلیل از دست دادن شغل و كاهش درآمد، دیگر قادر به پرداخت هزینههای زندگی نخواهد بود و بنابراین، اگر ساكن در مناطق مرفهنشین بوده، باید به مناطق فقیرنشین نقل مكان كند تا قادر به پرداخت هزینههای زندگی باشد.
به نظر میرسد این نظریه، توجیه بهتری برای علت و تبعات بیماری روانی است به جای آنكه فقر را تنها عامل موثر در بروز بیماری روانی بدانیم. چون با این زاویه دید، به فقرا هم انگ بیمار روانی میزنیم. محققان، این فرضیه را به نام «نزول اجتماعی» نامگذاری كردند. براساس این فرضیه، فرد، در اثر بیماری دچار پسرفت اجتماعی و اقتصادی شده و ناچار به نقل مكان به مناطق فقیرنشین میشود.
من با استناد به این فرضیه، به سوال شما جواب میدهم و جواب سوال شما هم مثبت است. به نظر میرسد وضعیت روانی این افراد، دچار نزول میشود ولی این نزول، به دلیل تغییر شرایط اقتصادی آنهاست كه البته بخشی از این تغییر، ناشی از شیوع بیماری كووید 19 بوده و بخشی، ناشی از تحریم یا تورم یا بیكاری. مجموع دلایل به علاوه افزایش هزینههای زندگی و مسكن و خوراك، باعث میشود فرد، دیگر نتواند به روال سابق برگردد.
بنابراین، تمام شرایط زندگی و حتی محل سكونتش، تحت تاثیر این دلایل قرار میگیرد و به ناچار، به مناطق جنوبی شهر، به مناطق ارزانتر كوچ میكند. پس زندگی و وضعیت روانی این افراد، دچار نزول میشود؛ نزول وضعیت اجتماعی در اثر بر هم خوردگی شرایط طبقاتی. نتیجه نزول اجتماعی به عنوان عامل تاثیرگذار بر بروز بیماریهای روانی این است كه شرایط اجتماعی یك فرد، به دلیل شرایط اقتصادی بر هم خورده است.
اما تاثیرات روانشناختی این اتفاق چیست؟ در منابع روانشناسی، بیكاری، از دست دادن شغل و از دست دادن درآمد، به عنوان استرسهای اجتماعی دارای تاثیرات بسیار شدید بر وضعیت روانشناختی افراد معرفی شدهاند چون سازمان ذهنی و طرح وارههای ذهنی افراد را بر هم میزنند و باعث درهمریختگی شناختی و عاطفی افراد میشوند. فردی كه درآمد و شغلش را از دست میدهد، دچار بیانسجامی و گسست رفتاری هم خواهد شد.
گسست رفتاری و درهم ریختگی عاطفی و هیجانی و شناختی، شخصیت فرد و تمامیت وجودی او را بهشدت تحت تاثیر قرار میدهد و ما با یك شخصیت تجزیه شده مواجه میشویم؛ همان شرایطی كه در بیماران اسكیزوفرنی شاهد هستیم با این تفاوت كه این افراد؛ افرادی كه درآمد و شغل خود را از دست دادهاند، دچار اسكیزوفرنی اجتماعی اقتصادی میشوند و چرا؟ چون ناچارند برای ادامه زندگی، مثل همان بیمار روانی، خود را با شرایط جدید تطبیق دهند در حالی كه زیر بار آن حجم فشار روانی، در وهله اول، طرحواره و الگوی ذهنی از خودشان بر هم میریزد و تمام نمادهای زندگیشان تحت تاثیر قرار میگیرد.
نقل مكان به مناطق ارزان و محروم برای فردی كه ساكن در منطقه مرفه بوده و در آن منطقه، برای خود منزلتی داشته، طرحواره شناختی او را بر هم میریزد و این برهم ریختگی طرحوارههای شناختی باعث میشود نگاه او به محیط و به زندگی و نسبت به دیگران و حتی نسبت به سیستمهای موجود تغییر كند. چنین فردی دچار یك نگاه بدبینانه شده و بنا به تعریف منابع روانشناختی، دچار شخصیت فقر زده، دچار بدبینی و شك و بیاعتمادی میشود و به دلیل تجربه ناكامی، حتی از نظر عاطفی هم دچار بدبینی خواهد شد.
این فرد، دچار خشم و پرخاش میشود و به دلیل حس بیگانگی از اطرافیان و همسایگان، دچار احساس تبعیض شدید میشود و بنابراین، به احساس از خود بیگانگی و دگر بیگانگی هم میرسد. تمام این تغییرات بر رفتار این فرد تاثیر میگذارد و حتی ممكن است به دلیل احساس ناكامی، پرخاشگری و فحاشی كند. مجموع این تغییرات رفتاری، بر آن دسته از مولفههای اجتماعی موسوم به مولفههای «بهزیستی» یا «بهباشی اجتماعی» تاثیر خواهد گذاشت. یكی از اصلیترین انشعابات بهباشی اجتماعی -بهزیستی- ادغام اجتماعی است و ادغام اجتماعی به معنای احساس تعلق به جامعه است كه بیگانگی فردی، این احساس را از بین میبرد.
یعنی این فرد به انزوا هم خواهد رسید.
بله و علاوه بر اینكه در چنین شرایطی، مشاركت اجتماعی به عنوان یكی دیگر از انشعابات بهباشی اجتماعی هم از دست میرود كه تاثیر چنین اتفاقی را بهطور آشكار در برخی اتفاقات همچون انتخابات شاهد هستیم. این فرد همچنین بر اثر تغییر شرایط اقتصادی، احساس میكند در یك جامعه غیرمنطقی و پیشبینیناپذیر زندگی میكند. با چنین احساسی و تلقی اینكه دیگرانی یا موقعیتهایی؛ افراد دیگر یا شرایط بیرونی، برای زندگی او تصمیم میگیرند، انسجام اجتماعی او هم كاهش مییابد كه انسجام اجتماعی هم یكی دیگر از انشعابات بسیار جدی بهزیستی اجتماعی است.
مجموع این تغییرات رفتاری و هیجانی و شناختی، باعث میشود كه این فرد به تدریج، خودش را قبول نداشته باشد و سپس، احساس میكند كه خانواده و جامعه هم او را قبول ندارند و در این شرایط، پذیرش اجتماعی فرد كاهش مییابد كه نتیجه نهایی آن، نابودی سرمایه اجتماعی است. این افراد، حتی احساس میكنند كه دیگرانی در تعیین سرنوشت آنها دخالت دارند و بنابراین، حتی انگیزههایشان را از دست میدهند و دچار بیانگیزگی نسبت به شرایط جامعه میشوند و چون خود را در شرایط اجتماعی سیاسی جامعه، تاثیرگذار نمیدانند،
برای كمك به هیچ بحرانی هم وارد میدان نخواهند شد چون یكی از ویژگیهای شخصیت فقرزده، احساس انزوا و در خود فرورفتگی و تحقیرشدگی است كه اگر شرایط اقتصادی، به چنین نتایجی منجر شود و كنترل این هیجانات و وضعیت رفتاری هم مورد توجه نباشد، ممكن است این افراد، علیه خود، خانواده و دیگران، خشم فروخفته را به شكل انفجاری و با رفتارهای پرخاشگرانه بروز دهند. این ابراز هم منشعب از همان بیاعتمادی است چون خود را در شرایطی میبینند كه با طرحوارههایشان سازگاری ندارد. «چرا من به چنین وضعی گرفتار شدم؟» به هر حال هر فردی برای خودش چشماندازی را پیشبینی میكند.
واقعا همچنین انتظاری از خودشان نداشتند. شاهد بودم كه فارغالتحصیل یك دانشگاه معتبر، شغلش را از دست داده بود و كنار خیابان، دستفروشی میكرد.
این فرد براساس همان طرحواره شناختی و ذهنی، از خودش انتظاراتی داشته اما حالا با تغییرات شرایط اقتصادی، دچار تعارضاتی میشود كه نتیجه این تعارضات، همان اسكیزوفرنی اجتماعی است و تاثیرات مخربی بر سلامت روان فرد و جامعه خواهد داشت. براساس نظریههای جدید سلامت روان، سلامت روانی فردی، ارتباط تنگاتنگی با سلامت جامعه دارد.
مجموع تبعاتی كه نام بردید، حتما در توسعه كشور هم تاثیر میگذارد.
براساس اعلام بانك جهانی و سازمانهای بینالمللی طراح شاخصهای توسعه انسانی، توسعه كشورها صرفا مبتنی بر شاخص اقتصادی نیست اگرچه كه شاخص اقتصادی، مهم است اما در اعلامیههای جدید، شاخصهای دیگری همچون شاخص شادكامی و امید هم به عنوان شاخص توسعه مطرح میشود. اگرچه كه برای تحقق این شاخصها، نیازمند سرمایههای مختلف و از جمله سرمایههای مادی و امكانات هستیم كه خوشبختانه ما در كشور این سرمایهها را داریم.
از دیگر شاخصهای توسعه، شاخص انسانی است؛ نیروی با انگیزه و آماده ورود به میدان كه دولتها باید مراقب باشند كه نیروی انسانی، انگیزهاش را از دست ندهد. از دیگر شاخصهای توسعه، سرمایه اجتماعی و سرمایه روانشناختی است. امروز، دولتها در حال كمیسازی این شاخصها هستند چون این شاخصها در توسعه كشورها نقش دارد. وقتی فردی، خود را عضو جامعه نمیداند، با همین شرایط امروز و آمار بالای مهاجرت به خارج از كشور مواجه میشویم.
خطر نزول اجتماعی این است كه از تغییرات جامعه، نتیجه معكوس بگیریم و تصور كنیم آنچه اتفاق افتاده، نتیجه برنامهریزیهای ما بوده. چند ماه قبل، گزارشی میخواندم كه اعلام میكرد مهاجرت به روستاها افزایش یافته و یكی از مسوولان هم گفته بود كه این مهاجرت معكوس، نتیجه سرمایهگذاری یك میلیارد دلاری برای مهاجرت به روستاها بوده در حالی كه اتفاقا علت اصلی این است كه خانوادههای مهاجر، نه با عاملیت، بلكه به دلیل شرایط اقتصادی و برخلاف میل باطنیشان به روستاها مهاجرت كردهاند.
انتخاب نیست بلكه جبر است.
بله و چون جبر است، باید منتظر پیامدهای آن هم باشیم. ممكن است این خانوادههای مهاجر، در روستا تبدیل به كانونهای مخالف شوند كه حتما چنین اتفاقی در توسعه كشور هم تاثیرگذار خواهد بود.در طول 20 ماه گذشته، در بعضی سایتهای فروش كالا و خدمات، اتاقهایی برای اجاره به مجرد یا خانواده تبلیغ شد؛ اتاقهای 20 متری و 12 متری و 25 متری در مناطق جنوبی تهران، با رقم اجاره ماهانه 500 هزار تومان یا یك میلیون تومان. به بهانه اجاره، سه مورد از این اتاقهای اجارهای را از نزدیك دیدم؛ در پامنار و حاشیه اتوبان آزادگان و دروازهغار؛ اتاقهای 12 متری و 20 متری كه در واقع، انبارهای كوچك برای نگهداری كالا بود.
در یكی از این اتاقها 4 جوان كارگر زندگی میكردند كه رقم اجاره را بین خود تقسیم میكردند. در همین اتاق، حتی نفس كشیدن هم سخت بود چون هیچ پنجره و راه عبور نور نداشت و تنها تهویه اتاق، در باریك فلزی اتاق بود. از این جوانها پرسیدم شما چطور میتوانید اینجا زندگی كنید و شوق و شوری برای فردای بهتر داشته باشید؟ و یكی از آنها در جواب من گفت:«ما اصلا به فردا فكر نمیكنیم. ما فقط به زنده بودن فكر میكنیم.» اغلب افرادی كه در 20 ماه گذشته، گرفتار دشواریهای اقتصادی شدند، نسل جوان و نسل در سن تولید و كارآفرینی هستند و نسل جوان ما به جای امیدواری به آینده، امروز دچار افسردگی و یأس و ناامیدی شده و فقط به گذران یك روز دیگر فكر میكند. شرایط اقتصادی تا چه حد روی سلامت روان این نسل تاثیر میگذارد؟
بیآیندگی كه در قالب از دست دادن قدرت پیشبینی و احساس كنترل نداشتن بر زندگی، خود را نشان میدهد، به تدریج، به ایجاد عصیان علیه جامعه منجر میشود. گزارشی از دفتر اسكان سازمان ملل متحد میخواندم كه اعلام میكرد در ایران بیش از 23درصد جمعیت، حاشیهنشین هستند. اگر همین عدد را بپذیریم، فرد حاشیهنشین از نظر روانشناختی، بسیار شكسته میشود چون روزمرّگی و بیمفهوم بودن آینده را تجربه میكند و به نقطهای میرسد كه صرفا، امروز را به شب رساندن برایش مهم خواهد بود كه این هم چیزی نیست جز بیآیندگی و احساس تعلق نداشتن به جامعه.
بهترین مثال برای این شرایط، شعر لنگستون هیوز؛ شاعر معروف امریكایی است كه میگوید: «سگ، سگ را میدرد و توانا، ناتوان را لگدمال میكند.» به نظر میرسد جامعه ما متاسفانه دچار پدیده عادت و پذیرش این شرایط شده است. در بحث استیگما، معضل آنجا آغاز میشود كه فردی كه به او انگ میزنند، این انگ را بپذیرد.
به عنوان مثال، یك فرد سیاهپوست بپذیرد كه چون سیاهپوست است مستحق تحقیر و مرگ است. اگر جوان یا خانواده ما به این مرحله برسد كه خود را مستحق و شایسته این مدل زندگی و ناچار از این بداند كه در بیغولههای 20 متری و 30 متری زندگی كند، حتما در توسعه كشور تاثیرگذار خواهد بود چون دستیابی به توسعه، نیازمند ذهنیت توسعه مدار و توسعه محور است. اگر آحاد جامعه، ذهنیت پیشرفت مدار نداشته باشند، توسعه جامعه، ولو با بهترین سرمایههای انسانی و بهترین امكانات، محقق نمیشود.
در بعضی زندگیهای مشترك، زوجین به دلیل انتخاب اشتباه، دچار فروپاشی عاطفی میشوند و به طلاق عاطفی میرسند. وقتی اعضای خانواده، ناخواسته و به دلیل مشكلات اقتصادی تحمیل شده، درگیر گذران معاش روزانه میشوند، در چنین خانوادهای، آیا فرصت و فضایی برای پیشرفت عاطفی، برای استحكام روابط عاطفی باقی خواهد ماند؟
چند سال قبل، با مصداقهایی از پدیده ناشی از اختلافات و تعارضات خانوادگی مواجه شدیم كه چندی هم مورد توجه قرار گرفت اما بین موضوعات دیگر، رها شد؛ پدیده cohabitation كه در كشور ما به «همبودی» ترجمه شد و سپس، ازدواج سفید نام گرفت. این پدیده ابتدا حدود سالهای 1970 میلادی و در كشور نروژ ایجاد شد، به این شكل كه بعد از گران شدن قیمت نفت و گرانی و تورم اقتصادی، فرزندان جوان خانوادههای كارگری كه قادر به پرداخت هزینه مسكن نبودند و امكان تشكیل خانواده نداشتند، به ناچار، بدون ازدواج، تشكیل خانواده دادند.
این پدیده، در سالهای بعد به كشور سوئد رسید با این تفاوت كه غیر از فرزندان خانوادههای كارگری، دانشجویان هم از این مدل زندگی مشترك غیررسمی استقبال كردند. حدس میزنم كه در جامعه ما هم با این وضعیت اقتصادی و مشكلات معیشتی نسل جوان، همبودی و البته طلاق و بیگانگی عاطفی هم تشدید خواهد شد و چه بسا به نتایج فراتر از این هم میرسیم.
در سالهای پایانی قرن بیستم، ریچارد گاردنر؛ روانپزشك امریكایی، بعد از سالها پژوهش، پدیده «سندروم بیگانگی از والد» را به دنیا معرفی كرد؛ پدیدهای مشابه طلاق عاطفی. در این پدیده، والدین، تقصیر مشكلات زندگی را به گردن همدیگر میاندازند و نتیجه این اتفاق، بیگانگی و جدایی عاطفی والدین است علاوه بر اینكه والدین از هم بیگانه، سعی میكنند با فرزندان، علیه پدر یا مادر، ائتلاف و یاركشی كنند كه تاثیر اصلی این پدیده، بر فرزندان خانواده خواهد بود. گاردنر در پژوهشهای خود و در مراجعه به كانونهای اصلاح و تربیت امریكا، شاهد بود كه بیش از 90درصد كودكان در این مراكز، فرزندان والدین از هم بیگانه بودند.
یعنی وجود چنین خانوادههایی، جرایم را هم افزایش خواهد داد.
جرایم در سنین پایین در جامعه افزایش خواهد یافت. امروز هم كه شاهد افزایش شكایت خانوادهها با مضمون مشكلات اقتصادی و متهم كردن همسران به بیعرضگی و درجا زدن هستیم، میتوان پیشبینی كرد كه سندروم بیگانگی والدین و به دنبال آن، طلاق عاطفی و تبعات آن تشدید خواهد شد.
و باید در انتظار افزایش تعداد مبتلایان اختلالات روانی باشیم؟ طبق نتایج پیمایش سلامت روان كه سال 1391 در كشور انجام شد، حدود 23درصد جمعیت كشور دچار نوعی از اختلالات روانی بودند كه حدود 13درصد از این جمعیت هم افسردگی داشتند. آیا ركود اقتصادی و تبعات آن، میتواند انگیزه و شور و نشاط فرد را زایل كرده و منجر به افزایش اختلالات روانی و افسردگی شود؟
این پیمایش، براساس پرسشنامههای تشخیصی اختلالات روانی انجام شد و معتقدم كه شیوع 23درصدی اختلالات روانی هم عدد محتاطانهای بود چون نتایج تحقیقات دهه 80 شیوع 23درصدی اختلالات روانی را تایید میكرد و امروز، حتما عدد شیوع، 23درصد نیست. اما حتی اگر همین عدد را بپذیریم، شیوع 23درصدی، در جمعیت 15 تا 64 سال گزارش شده و بنابراین، شیوع اختلالات روانی در كودكان كمتر از 15 سال در این عدد جایی ندارد.
علاوه بر این، شیوع 23درصدی، فقط مربوط به اختلالات مشخص و شامل افسردگی و اضطراب بود در حالی كه اگر علائم روانشناختی زیر آستانهای این اختلالات را هم بررسی كنیم، حتما میزان شیوع بسیار بیشتر خواهد بود. ما نمیتوانیم اعتیاد و طلاق و خشونت و پرخاشگری و اختلال ضد اجتماعی و قانونشكنی را از اختلالات روانی تفكیك كنیم. با تجمیع این اختلالات، حتما اعداد شیوع بیشتر از این اعداد است.
در منابع روانشناسی، بیكاری، از دست دادن شغل و از دست دادن درآمد، به عنوان استرسهای اجتماعی دارای تاثیرات بسیار شدید بر وضعیت روانشناختی افراد معرفی شدهاند چون سازمان ذهنی و طرح وارههای ذهنی افراد را بر هم میزنند و باعث درهمریختگی شناختی و عاطفی افراد میشوند.
افرادی كه درآمد و شغل خود را از دست دادهاند، دچار اسكیزوفرنی اجتماعی اقتصادی میشوند و چرا؟ چون ناچارند برای ادامه زندگی، مثل همان بیمار روانی، خود را با شرایط جدید تطبیق دهند در حالی كه زیر بار آن حجم فشار روانی، در وهله اول، طرحواره و الگوی ذهنی از خودشان بر هم میریزد و تمام نمادهای زندگیشان تحت تاثیر قرار میگیرد.
نظر شما