سلامت نیوز:«مجتبی ... صدامو میشنوی؟ ... مادر، صدامو میشنوی؟»19 ماه است كه جواب مجتبی به این سوال مادر، سكوت است و نگاه خیره به سقف.
صبح یك چهارشنبه از آذر 1397، مجتبی عبدی؛ دانشجو معلم 21 ساله، ساكن رباط كریم، پای تخته سیاه كلاس درس ایستاده بود و عملكرد پیچیده ژنها را برای شاگردانش تشریح میكرد كه دچار ایست قلبی تنفسی شد.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،مجتبی را به بیمارستان رساندند، عملیات احیا انجام شد، مجتبی از مرگ نجات پیدا كرد، اما از آن روز تا همین حالا، دیگر كسی صدای خنده مجتبی را نشنید. لبهایش قفل شد، نگاهش خیره ماند، گوشت تنش ذرهذره آب شد، مجتبی؛ آن پسر پرشور كه ساعتهای شبانهروزش كم میآمد، جزیی متصل به تخت و ملافه شد؛ جزیی از سه كنج خانه. پزشكان معالج، بعدها میگفتند در آن لحظه از آن روز آذر ماه، یك توده كوچك چربی، به علتی نامعلوم و نادر، راهش را كج كرده به سمت مسیر گردش خون در قلب. میگفتند همان شده كه تپش قلب، ثانیهای، سكته كرده و مغز، ثانیهای، بی نفس شده. میگفتند، مجتبی، یك پله بالاتر از زندگی نباتی ایستاده ....
بعدازظهر جمعه، فرعیهای رباطكریم، خلوت و احوال این حاشیه پایتخت، دلگیر. كوچه دهم در بلوار اصلی شهر، خلوتتر و احوالش، دلگیرتر. خانه پدری مجتبی، انتهای كوچه دهم بود؛ خانهای با یك حیاط كوچك و درخت انگوری كه تازه به بار غوره نوبر نشسته بود. تصاویر، همانی بود كه از تلویزیون دیده بودم؛ تختی كنار دیوار، پسر جوانی بستری روی تخت، نخ زندگیاش متصل به لوله پلاستیكی كه از مجرای بینی تا حلق رسیده، نگاهش، دوخته به سقف، بدون هیچ كلام، بدون هیچ حركت، نحیف و آب رفته؛ آب رفته كه میگویم، فرق عكسهای داخل گوشی تلفنش بود با این چیزی كه روی تخت میدیدم؛ مجتبای قبل از آذر 97، عینك میزند، صورت گرد و گوشتآلودی دارد، وقتی میخندد، زیر چشمهایش، چروكهای ریز میافتد، اجزای صورتش، چنان پر از جوانی است كه انگار این پسر، هیچوقت غم ندیده ....
مجتبایی كه روی تخت بستری بود، صورتش، نموداری از تراكم استخوانها بود و چشمهای در گودی فرو نشسته، پر شده بود با نگاه خالی از جوانی. بعد از 19 ماه، اشكی از گوشه چشمها از شدت درد، نالههایی كوتاه در واكنش به درد، درك بینایی، ولو در آن حداقلی كه در واكنش به سایهای كمرنگ، پلك ببندد، مهمترین نوید بهبودی بود برای خانوادهای كه تا امروز 400 میلیون تومان برای درمان مجتبی خرج كرده بود و حالا 300 میلیون تومان بدهكار بود.
مادر، برادر بزرگ و پدر مجتبی، در این 19 ماه، جور دیگری زندگی كردهاند. از ساعتهای شبانهروز تعریف دیگری پیدا كردهاند. از نیمه آذر 97 كه هنوز نمیدانند چه طور شد و چرا شد، به تعریفی نامتعادل و نابرابر از ساعتهای شبانه روز عادت كردهاند. زندگی خودشان؛ همان روزمرگیهای سادهای كه داشتند، به اولویت آخر در اثنای گذر عمر تبدیل شده است. هر حرفی میگویند، هر تعریفی دارند، به یك جمله نهایی میرسد؛ «مجتبی خوب بشه، اینا هیچ كدوم مهم نیست.»
روایت اول؛ محمد؛ برادر مجتبی؛ فارغالتحصیل رشته مكانیك؛ سرباز معلم:
«مجتبی ساعت 9 صبح، رفت مدرسه. حدود 10 صبح، سر كلاس درس دچار ایست تنفسی قلبی شد. گفتن كه مدیر مدرسه دیر به اورژانس تلفن زد چون فكر كرد یه اتفاق ساده و مثلا افت فشارخونه. گفتن آمبولانس هم دیر رسید و مامور اورژانس، به برادرم اكسیژن هم وصل نكرد چون میگفت مجتبی تموم كرده و دیگه كاری ممكن نیست.
با التماس دوستای مجتبی، راضی شد اون رو به بیمارستان برسونه؛ بیمارستان فاطمه الزهرا توی رباط كریم. من سر كلاس درس بودم كه از بیمارستان تلفن زدن. وقتی رسیدم بیمارستان، مجتبی احیا شده بود ولی چشماش باز نبود. ضربان قلب برگشته بود ولی به سختی نفس میكشید. با دستگاه اكسیژن نفس میكشید. به بخش مراقبتای ویژه منتقلش كردن.
10 روز اونجا بود. مراقبتشون خوب نبود. هر روز تب میكرد. عفونت داشت. مایع ریهاش رو تمیز نمیكردن. با مسوولیت خودمون، مجتبی رو منتقل كردیم بیمارستان اسلامشهر. نمیتونستیم بریم بیمارستان خصوصی. هزینه بیمارستان خصوصی، شبی 4 میلیون تومن بود. معلوم نبود مجتبی چند وقت باید بستری باشه. با پزشكش مشورت كردیم. بعد از دو ماه، اجازه داد مجتبی رو بیاریم خونه.
از اون وقت،؛ آخرای سال 97 تا حالا، خودمون توی خونه ازش پرستاری میكنیم ..... مجتبی 3 ماه توی كما بود. پزشكای مختلف معاینهاش كردن، چند بار جراحی شد. باید لخته خون از مغزش خارج میشد. باید حجم مایع مغز كم میشد كه مغز، فعالتر بشه. اوایل، بدون دستگاه اكسیژن، فقط 6 دقیقه میتونست نفس بكشه. كم كم، تونستیم دستگاه اكسیژن رو ازش جدا كنیم. پزشك معالج میگفت اگه همون موقع كه این اتفاق افتاد، مدیر و معلم، احیای قلبی بلد بودن، جریان خون توی قلب دوباره برقرار میشد. میگفت اگه مامور اورژانس، همون موقع به مجتبی اكسیژن میرسوند، سلولهای مغزی از بین نمیرفت. رسوندن برادرم به اتاق احیا، نیم ساعت طول كشید. همه این دیر شدنها و ندونستنها، باعث وضعیت امروز شد ....»
روایت دوم؛ مادر؛ خانهدار ...
«مجتبی ساعت 8 صبح صبحانه شو خورد. شاد و سر حال بود. با خنده در رو باز كرد و گفت مامان من میرم، خداحافظ. 10 و نیم صبح، پسر خواهرم اومد دم خونه ما، سراغ محمد رو گرفت. تعجب كردم كه ابراهیم این وقت روز اینجا چكار میكنه. بعد، محمد از بیمارستان تلفن زد. گفت مامان، دستم شكسته، بیا بیمارستان. رفتم، دیدم محمد سالمه ولی شاگردای مجتبی و برادرم تو بیمارستانن. دیدم محمد به برادرم میگفت دایی چكار كنیم؟ كجا ببریمش؟ گفتم محمد، چی شده؟ شاگردات طوریشون شده؟ تو كه سالمی. چه اتفاقی افتاده ؟ مجتبی طوریش شده؟ .... بچهام بیهوش بود وقتی دیدمش.»
خانهای خالیتر از این ندیده بودم. نه اینكه خالی باشد. یخچالی بود و اجاق گازی بود و فرشی بود و میز و مبلی بود اما انتظار از یك زندگی 26، 27 ساله بیشتر از این چند تكه اسباب است. آن هم برای خانوادهای كه تا قبل از آذر 97، غمی نداشت. خانوادهای كه پسرهایش از آب و گل درآمده بودند و غیر از پسركوچكتر كه نودبیرستانی بود، آن دو تای دیگر؛ یكی مهندس مكانیك و سرباز معلم، آن یكی فارغالتحصیل زیست شناسی و دانشجو معلم و پیگیر كنكور پزشكی و ادامه تحصیل. خانه، بوی زندگی نداشت. انگار سالها خالی از سكنه، متروك. این غم، برای سفره این خانواده كه قاتقش از باربری پدر با یك وانت بی زرق و برق جور میشد، خیلی زیاد بود، راستی میگویم. خیلی زیاد بود.
«مجتبی معلم زیستشناسی بود. مدیرای مدارس رباط كریم آنقدر نحوه تدریس و سوادش رو قبول داشتن كه برای قرارداد بستن با مجتبی، با هم رقابت میكردن. چند تا مدرسه درس میداد؛ پرند، شهر قدس. خیلی پرانرژی بود. بچهها رو خیلی دوست داشت. میگفت مامان، باید جوری بهشون درس بدم كه اینا توی كنكور قبول بشن. سطح سواد خودشم خیلی بالا بود. سوم راهنمایی رو جهشی توی سه ماه تابستون خوند. سال 97، میخوند برای كنكور پزشكی.
دو ترم مونده بود تا پایان تحصیلش توی دانشگاه تربیت معلم. حقوق دانشجو معلمی میگرفت. اوایل، حدود 800 هزار تومن بود. بعد رسید به یك میلیون و 800. حالا از حقوق خودشم برای درمانش هزینه میكنیم. توی این مدت، استادای دانشگاه، رییس دانشگاه فرهنگیان و دوستاش اومدن عیادت. قول دادن تا یك ترم دیگه هم حقوق مجتبی برقرار باشه و اگه تا اون موقع، حالش خوب شد، بتونه دوباره به دانشگاه برگرده. همه كمكها، همین بود ... »
پدر، مردی ریز نقش، با چشمهایی خسته؛ چشمهایی بغضدار، گوشهای دورتر از ما نشسته بود و حرفهای همسر و پسر بزرگش را میشنید. بعضی مردها اینطور درد میكشند؛ در سكوت، بدون هیچ تظاهر شنیداری، با چشمهایی پرآب. همه آن دو ساعت، فقط چند جمله گفت. وقتی حرف هزینه گران داروهای مجتبی شد، رفت و از اتاق، چند بسته قرص و شربت آورد و روی میزی گذاشت كه از حجم زیاد قوطیها و شیشهها و ورقهای دارو؛ داروهایی برای فعال شدن مغز و داروهایی به عنوان غذا، جای خالی نداشت. هزینه داروها؛ ماهی 7 میلیون تومان، پای پدر بود.
این پول باید با مزدهای ناچیز جابهجا كردن بار مردم جور میشد. مادر میگفت مجموع هزینه ماهانه دارو و نگهداری مجتبی، بالای 15 میلیون تومان است. پزشك معالج توصیه كرده كه مجتبی به «توانبخشی» دایمی نیاز دارد؛ كار درمانی، فیزیوتراپی، گفتار درمانی، ماساژ. همه اینها برای اینكه عضلات تحلیل نرود و مفصلها خشك نشود و زبان و حنجره، پیر نشود و بعد از فعال شدن مغز، مجتبی، توان دوباره برای راه رفتن و در واقع، توان دوباره برای زندگی كردن داشته باشد.
برادر، ریز هزینهها را میشمرد؛ هر نوبت فیزیوتراپی 500 هزار تومان، هر نوبت كار درمانی 250 هزار تومان، سه نوبت ماساژ در هفته، ماهانه 4 میلیون تومان، مجموع هزینه توانبخشی، هر ماه 12 میلیون تومان. اگر این وسط، مجتبی مریض شود؛ مبتلای سرماخوردگی و استفراغ و اسهال مزمن شود، یا باید یك میلیون تومان برای رفت و برگشت آمبولانس و انتقال مجتبی به تهران هزینه كنند، یا منت اكراه پزشك محلی را بكشند كه بابت ویزیت در منزل، 500 هزار تومان دستمزد میگیرد. برادر حساب میكند كه تا امروز و در این 19 ماه، 30 میلیون تومان هزینه آمبولانس دادهاند.
«مجتبی باید دایم تكون بخوره. باید دایم بنشونیمش كه زخم بستر نگیره. مجتبی، درد زیادی داره. اینو از اشكا و نالههاش میفهمیم. به قد سر سوزن هم زخم بستر نداره. یه روز در میون حمومش میكنم؛ توی آشپزخونه؛ روی ویلچر.»بعد از به ته رسیدن پس انداز خانواده، بعد از فروختن وسایل «غیرضروری» از كف و سقف و دیوار همین خانه، وقتی تنها چیزهایی كه برای فروش ماند، ساعت مچی و گوشی تلفن و ماشین مجتباست و همین سرپناه كوچك در حاشیه تهران و یك وانت كه جور بار زندگی ساده خانواده را به دوش میكشد، اقوام شانه بردند زیر بار هزینههای درمان مجتبی. حالا، كمكهای خویشاوندی هم به فصل آخر رسیده؛ بعد از اینكه رقم بدهی به فامیل، مرز 300 میلیون تومان را رد كرد.
این روزها، تنها چاره باقی مانده بالای سر چاه بیانتهای هزینه درمان مجتبی، آب رفتن «توانبخشی» است در روزگار بیاعتنایی دولتیها كه اینطور وقتها، مسوولیت دارند و باید زیر كول خانواده را بگیرند كه بیشتر از این، در باتلاق فقر فرو نرود. برادر، روی جلسات كاردرمانی خط میكشد؛ فقط یك روز در هفته. روی جلسات فیزیوتراپی خط میكشد؛ فقط یك روز در هفته. روی جلسات ماساژ خط میكشد؛ فقط یك روز در هفته.
مادر میگفت، مسوولان بهزیستی گفتهاند «شاید» بتوانند ماهی 50 یا 100 هزار تومان بابت حق پرستاری كمك كنند. میگفت تمام داروها، وارداتی و نایاب است و بیمه سلامت هم بابت هیچ كدام پولی نمیدهد چون «خارجی» است. میگفت سراغ مدیر یكی از مدارس محل تدریس مجتبی رفته و از مدیر مدرسه كمك خواسته كه بخشی از ودیعه 25 میلیون تومانی بستری مجتبی در بیمارستان را تقبل كند و مدیر مدرسه گفته كه «مسوولیت اجتماعی» او در كمك به این جوان، همان بوده كه اورا برای تدریس به چند مدرسه معرفی كرده.
میگوید وزارت آموزش و پرورش، بعد از 15 ماه، 4 میلیون تومان وام و 3 میلیون تومان كمك بلاعوض داده و برادر، زیر لب به «مثل سوزن توی كاه» تعبیر میكند و سرانگشتانش را میشمارد؛ هركدام به نشانه یك هزینه هنوز پرداخت نشده؛ هزینه ماساژور، هزینه كار درمانگر، هزینه داروهای رو به اتمام ....
«زندگیمون خوب بود. خیلی صمیمی بودیم. صدای پسرا؛ صدای خنده شون تا كوچه میرفت. منتظر اتفاقای خوب بودیم ..... 19 ماهه كه دیگه هیچی مهم نیست، چی بخوریم، چی بپوشیم، خیلی چیزا رو حذف كردیم، خرید، خنده ... فقط صبح رو به شب میرسونیم.»
مادر، سر سرنگ بزرگی در لوله پلاستیكی داخل بینی مجتبی سُر میدهد و چند قاشق آب میوه داخل سرنگ میریزد و پیچ انسداد لوله را باز میكند. بیش از یك سال است كه غذای مجتبی، چند قاشق آب میوه یا مخلوط چرخ شده رقیق و قابل بلعی از سبزیجات و پروتئین است. قدرت تمركز مغز، هنوز به آن اندازه نیست كه درك جویدن داشته باشد.
برادر، ملافه را از روی دست و پای مجتبی كنار میزند و مشتهای منقبض و كف پاهای تاب برداشته و انگشتان در هم پیچیدهاش را نشان میدهد. این اتفاق، همان تحلیل عضلهها و بدشكلی استخوانها و دفرمه شدن اندام به دلیل برهم خوردن نظم فرماندهی مغز و بی حركت ماندن مفاصل و كند شدن جریان خون است و محمد میگوید همه آن اصرارها برای فیزیوتراپی و كار درمانی و ماساژ، بابت همین است كه مجتبی، بعد از بهبودی، تبدیل به یك معلول جسمی نشود.
محمد برادر بزرگتر است. محمد و مجتبی، خیلی با هم رفیق بودند. محمد میگفت همه جا با هم میرفتند. مجتبی به محمد پیشنهاد كرد برود و سرباز معلم بشود. محمد میگفت بعد از این اتفاق، بیرفیق شده ...
«مادرم ماههاست كه از خونه بیرون نمیره. حتی تا سر كوچه نمیره. دیگه دل بیرون رفتن نداره. میخواد همه ساعتای روز پیش مجتبی باشه. اون اوایل، قوم و خویشا هر روز میاومدن اینجا. حالا هم میان، ولی خیلی كمتر. اونام زندگی دارن. شرایط مجتبی هم روحیه آدم رو خراب میكنه. دیگه انتظاری هم نداریم. فشار روحی، فشار مالی، خردمون كرده.»
خانواده مجتبی، آدمهای سادهای هستند. آدمهای ساده با دلخوشیها و روزمرگیهای ساده. قرار بود تابستان سال بعد بروند سفر؛ سفر خانوادگی، مثل همیشه. بروند اردبیل و كیش. برنامهریزی سفر، با مجتبی بود؛ مثل همیشه. مادر، با هرجملهای كه میگفت، چانهاش میلرزید و لابهلای هر یادآوری از آن روز آذر 97، اشك هایش جاری میشد. پسرها، خواستههای دست نیافتنی نداشتند. در همان شهر حاشیه، به ورزش باشگاهی راضی بودند و مغرور به نان زحمتی كه در كلاس درس و برای بچههای مردم میكشیدند. مادر، پدر، محمد، هنوز گیجند چرا رشتههای زندگی این خانواده اینطور درهم پیچید.
«مجتبی الان همه حرفای ما رو میشنوه»
از خواب بیدار شده بود. این را مادر فهمید. تا چند دقیقه قبلترش، پلكهایش نیمه باز بود و مادر گفت «الان خوابه. خواب عمیقه.» چند دقیقه بعدترش، چشم هایش را باز كرده بود و پلك میزد. مبهوت، خیره به سقف. وقتی ناله كرد؛ نالهای كند و خفه، رگهای گردن نحیفش چنان متورم شد و گوشه چشمهایش چنان درهم جمع شد كه انگار درد، شیئی باشد و همین الان از كنج چشمها بیرون بیفتد. نالهاش كه تمام شد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
دوباره سكوت بود و نگاه خیره به سقف؛ نگاه غریبه، نگاه گیج. مادر میگفت جمعه پیش از این اتفاق، مجتبی رفته بود مراسم عروسی دوستش. عكسهای داخل گوشی مجتبی را نشان میدهد.
عكسهایی از همان مراسم. مجتبی، به لنز دوربین نگاه میكند و میخندد. از آن طور خندههای بی خیال از همه آنچه هست و نیست و داری و نداری و میشود و نمیشود. مجتبی اگر میدانست 5 روز بعد چه اتفاقی در انتظارش هست، چه میكرد؟ 5 روز قبل از چهارشنبه آذر 1397 را چطور زندگی میكرد؟
نظر شما