سلامت نیوز:گفتوگو با مردی که وقتی نوزاد بود فروخته شد و بعد از سالها خانواده اصلی خود را پیدا کرد.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از همشهری، بالاخره چند؟... سؤال مرد که معامله را بین دو خانواده جوش میدهد، فروشنده را به فکر فرو میبرد. فروشنده خمار زنبیل پلاستیکی قرمزی که محکم دستش گرفته بالا و پایین میکند تا شاید سروصدای محمولهای که آن را بین ملحفهای پیچانده بلند شود و دل خریدار برای پرداخت پول بیشتر نرمتر شود؛ محمولهای که به زور تهدید، مشت و لگد از همسرش گرفته و بیتوجه به التماسهای او، برایش قیمت تعیین کرده است؛ قیمتی که قرار است زندگی چند خانواده با پرداختش زیر و رو شود و مسیرتازهای پیش روی هر کدامشان باز کند. همشهری پای صحبت کسی نشسته که از سوی خانواده اصلیاش، به خانوادهای که فرزندی نداشتند فروخته شد؛ کسی که اسمش را سجاد گذاشتند و بعد از سالها پنهانکاری درباره خریده شدنش از سوی خانوادهای که او را بزرگ کردهاند، خانواده اصلی خود را پیدا کرد؛ خانوادهای که زندگیشان درست در جهت مخالف زندگی سجاد است. با سجاد درباره گذشته، خانواده اصلی و خانوادهای که او را بزرگ کرده و نگاهش به زندگیای که امروز دارد، به گفتوگو نشستهایم.
آغاز یک زندگی زیر سایه تهدید
زن با دمپایی و چادر بیرنگ و رویی که سرکرده برای پیدا کردن علت تهوعهایی که گاه و بیگاه آزارش میدهد، پیش دکتر رفته؛ حالتی که برایش آشناست و قبلاً چند بار تجربهاش کرده. در دل خدا خدا میکند حدسش درست نباشد. میداند، نمیتواند با وضع مالی و اعتیادی که شوهرش دارد شکم خود و 2فرزند و شوهرش را سیرکند چه برسد به اینکه بخواهد خرج نوزادی تازه را هم بارخانواده کند. دکتر بعد معاینه، خبری که نباید به زن میدهد و میگوید:«خانم! شما باردارید». غم سنگینی بر دل زن مینشیند. غمی که با شادی مادرانهای همراه است، زن را نگران کرده؛ نگران از اینکه چطور خبر بارداریاش را به شوهر بگوید. شوهرش قبلاً تهدید کرده اگر باردار شود باید بچه را سقط کند. زن با پاهای لرزان سمت خانه میرود. با هرگامی که به منزل نزدیکترش میکند، ترس وجودش را بیشتر میآزارد. امید دارد مرد از حرفش برگردد و مهر پدرانه بردلش بنشیند تا شاید نوزادی که در راه است، زنده بماند؛ امیدی که هیچ وقت از راه نمیرسد. مرد با شنیدن خبر، هرچه زور دارد در صدایش میاندازد تا به زن بفهماند که باید جنین را سقط کند. زن التماس میکند، کتک میخورد و هر بار بیشتر از قبل تهدید میشود تا اینکه روز زایمان فرامیرسد. مرد خانه که هنوز مثل روز اول سخت است و سر حرفش مانده، زن را بیمارستان برده. مادر که در شکم، نوزادش را حمل میکند به خیال اینکه همهچیزتمام شده و نوزادش میتواند پا به دنیا بگذارد با خیالی آرام، وضع حمل میکند. صدای گریه سجاد شب یکم اسفند سال79 در فضای بیمارستان میپیچد.
درد خماری و فروش نوزاد
زن و نوزاد نورسیدهاش، از بیمارستان مرخص شدهاند. اهل خانه میدانند روزهای سختی پیشرو است. 2 برادر بزرگتر که آنها هم سن و سالی ندارند به امید دیدار با برادرتازه در خانه منتظرند. مرد با غرولندهایش حسابی از خجالت همسرش درمیآید و با داد میگوید: «مگه نگفتم بچه رو باید بندازی؟ حالا ازکجا بیارم شکم اینو سیر کنم؟». بعد با نگاهی تهی از هر مهر به نوزادش ادامه میدهد:«خودم میدونم با این بچه چه کار کنم». نقشهای که مرد خمار از دیر رسیدن مواد به ذهنش رسیده شوم است؛ شومتر از آن چیزی که زن حتی فکرش را میکند. مرد که حسابی عاج پول است و در به در دنبال سیراب کردن تنش از مخدر و رهایی از درد خماری، فکرش به فروش نوزاد رسیده. شنیده بعضیها حاضرند برای خرید نوزاد پول خوبی بدهند. درمحله چو میاندازد که میخواهد نوزادش را بفروشد. برای اینکه زنش را راضی به فروش نوزادش کند، تهدید میکند بچه را میکشد. مادر از ترس جان نوزاد هم که شده مهر سکوت به لب میزند و با پریشانحالی به نوزادش مینگرد.
نوزاد فقط 300هزار تومان
همسایهها از قصد مرد معتاد باخبرند. خبر دهان به دهان میچرخد و یکی از همسایهها یاد قوم و خویشی از خاندان خود میافتد که بچهشان نمیشود. فکری به سرش میزند و موضوع فروش نوزادی در محله را به بستگان خود که ساکن تهرانند خبر میدهد. همسایه به خویش خود در تهران میگوید: «زود دست بجنبانید تا این بچه رو به یه آدم غریبه نفروختن و بدبختش نکردن شما بگیرینش». خانوادهای که بچهشان نمیشود، دست ودلشان میلرزد. نمیدانند چه کاری درست است و چه کاری اشتباه اما، تصمیمشان را میگیرند؛ «باشه میآییم کاشان بچهرو میگیریم». اینطوری میشود که مرد معتاد، به زور نوزاد شیرخواره را از مادر جدا میکند و آن را برای نشان دادن به مشتریهای تازه رسیده از تهران به بیرون خانه میبرد. مرد نمیداند مظنه فروش نوزاد چقدر است اما، اعتیاد به قدری به روح و روانش فشار وارد کرده که میخواهد زودتر بچه را به پول تبدیل کند تا «جشن دود» برای خودش راه بیندازد. خریداران آمدهاند و واسطه خرید شروع به پرسوجوی قیمت و چانهزنی میکند. چانه زدن آنقدرها طول نمیکشد. مرد معتاد قیمتش را تعیین کرده است: «300هزار تومن بده، خیرش رو ببین». رقمی کلان در زمان خود که خانواده از تهران آمده حاضر به پرداختش میشوند، اما با یک شرط؛ «هیچ ارتباطی بین ما وشما نباید باشه. بعداً پشیمون بشی بیفتی دنبال ما نداریما. شتر دیدی؛ ندیدی». مرد معتاد که صدای چلق چلق شمارش اسکناسهای نو و تانخورده مستش کرده همهچیز را قبول کرده است. رسیدن دستش به اسکناسها هوش از سرش برده بهگونهای که حتی برای آخرین بارهم نگاهی به نوزادش نمیکند. معامله خرید بچه که تمام میشود؛ هرکس مسیر زندگی خود را میرود.
زندگی روی روال
خانواده سجاد به تهران برمیگردند. خیلی زود اهل فامیل باخبر میشوند که نوزادی به جمع خانواده دو نفرهای اضافه شده که بچهشان نمیشود. همه شروع به سؤال و جواب میکنند که این بچه را از کجا آوردهاید. پاسخ والدین تازه سجاد به سؤالها، یک چیز است؛ «رفتیم پرورشگاه از اونجا بچه گرفتیم. نمیخواستیم تا قبل اینکه بچهرو بگیریم کسی باخبر بشه.» جوابهای والدین تازه سجاد، کنجکاوی اهل فامیل را کم میکند. با هزار ترفند و دنگ و فنگ، کار گرفتن شناسنامه هم انجام میشود و سجاد صاحب هویت تازهای میشود؛ هویتی که تا 18سالگی سجاد به آن باور دارد و زندگیاش را ادامه میدهد.
دوران نوزادی خیلی زود میگذرد و شیطنتهای بچگی شروع میشود. سجاد روایت خود را از روزهای کودکیاش اینطور نقل میکند: «پدر و مادرم خیلی دوستم داشتن و دارن. پدرم خیلی کار میکرد و کسب و کارهای زیادی رو تجربه کرده بود. از میوهفروشی گرفته تا بلورفروشی. شکرخدا وضع مالیمون بد نبود. از وسایل بازی گرفته تا لباس و خورد و خوراک. همهچیز برای من جفت و جور بود و حسرت هیچی رو تو زندگیم، ندارم». هر چه سجاد بزرگتر میشود، شیطنتهایش هم بیشتر میشود. گاهی این شیطنتها به قدری زیاد میشود که حوصله مادری که او را بزرگ میکند سر میرود. حوصله که سر میرود عصبانیت و حرفهایی که نباید زده شود، زده میشود: «تو بچه من نیستی. عجب اشتباهی کردیم آوردیمت خونمون. بچه؛ یه جا بشین اینقدر اذیت نکن دیگه». حرفهایی که از سرعصبانیت زده میشود برای سجاد که سن وسالی ندارد بیشتر شبیه شوخی است و آنها را جدی نمیگیرد.
روبهرو شدن با واقعیتی تلخ
شیطنتها تمامی نداشت. سجاد کنجکاوتر میشد وتنها بودنش باعث شده بود شلوغتر از هر بچه دیگری شود. کلنجار رفتن با مادری که بزرگش میکرد هم داستان هر روزش بود. اما یک روز داستان شیطنتهایش او را با مسئلهای روبهرو کرد که هیچ وقت فکر نمیکرد، رنگ واقعیت بهخود بگیرد. سجاد از روزی که اطمینان پیدا کرد فرزند خانوادهای که او را بزرگ کردهاند نیست، میگوید:«یه بارخیلی با مادرم دعوا کردم و رفتم قایم شدم. دخترخالهام که با مادرم رابطه خوبی داشت خانه ما بود. فکر میکردن که من صداشونو نمیشنوم. دختر خالم به مادرم گفت چرا راستش رو به سجاد نمیگین که بچه شما نیست. بالاخره که باید بدونه. الان که بچس بهش بگین بهتره تا اینکه بزرگ بشه و بعدش بفهمه». سجاد تازه فهمید که حرفهایی که گاهی مادرش از سر عصبانیت به او میزند واقعیت دارد. با اینکه سن کمی دارد، احساس غربتی غریب آزارش میدهد و این را پدر و مادرش میفهمند. فکر و خیال پرورشگاهی بودن6سال روح و روان سجاد را میفشارد. سجاد دوران ابتدایی را با موفقیت میگذراند و پا به دوره راهنمایی میگذارد. بیشتر شدن سنش و سؤالاتی که در ذهن دارد، به او شهامت میدهد تا درباره آنچه شنیده، تحقیق بیشتری کند. در همین زمان است که پدرش برای همیشه او و مادرش را تنها میگذارد و فوت میکند. مرگ پدر، باعث میشود دل را به دریا بزند و از خالهاش درباره خودش بپرسد؛«یکی از خالههام مذهبیتره و روی بحث محرمیت و این مسائل خیلی حساسه. ازش پرسیدم داستان من چیه که از پرورشگاه اومدم. خالم که دید پا پی داستان شدم، داستان رو برام تعریف کرد و تازه اونجا بود که فهمیدم اون یکی خالهام تو شهرستان منو از پدر و مادر اصلیم که میخواستن بفروشن برای پدر و مادر فعلیم خریده». حرفی که خاله سجاد به او میزند دنیا را بر سرش خراب میکند. آنقدر حالش گرفته میشود که نمیتوان وصفش کرد. با این حال، بازهم حرف خالهاش را جدی نمیگیرد و تلاش میکند تا خودش اصل داستان را بفهمد؛ تلاشی که هربار ازسوی مادر ناکام میشود و کسی هم حاضر نمیشود دربارهاش حرف بزند.
آغاز 18سالگی؛ فصل تازه زندگی
همه فامیل درباره سجاد سکوت میکردند. یا چیزی نمیدانستند که بگویند یا نمیخواستند که حرفی از دهانشان بیرون بیاید که دردسرساز بشود. سجاد میدانست اگر 18ساله شود، میتواند به جواب خیلی از سؤالهایی که ذهنش را درگیر خود کرده است، پاسخ دهد. برای همین سکوت کرده بود تا به سن قانونی برسد و بتواند از گذشتهاش اطلاعات تازهای بهدست بیاورد. وقتی عقربههای ساعت سن او را به 18 میرساند، در شب شهادت حضرت زهرا(س)، تصمیمش به رفتن از خانه را اعلام میکند. مادر به محض اطلاع از این تصمیم دست به دامن سجاد میشود و او را قسم میدهد که نرود؛ «مادرم اصرار میکرد دنبال گذشتهام نباشم. حتی داییام را که خیلی دوستش دارم واسطه کرد تا جلوی رفتنم را بگیرد. داییام همهچیز را میدانست. برای اینکه کاری دست خودم ندهم قبول کرد آدرس خانواده اصلیم را در کاشان بدهد. شرط کرد که فقط برای یکبار خانواده واقعیام را ببینم و بعد هرگز به فکر دیدن دوباره آنها نیفتم». شرطی که دایی سجاد گذاشته بود، عجیب بود اما، عطش و عشق دیدن خانواده و طرح این سؤال که چرا او را فروختهاند باعث شد، همه شرط و شروط دایی را قبول کند. دایی سجاد، با ترس و لرز او را سمت کاشان میبرد. به نقاطی که حتی جاده آسفالته درست و حسابی ندارد و خانههایی فرسوده با مردمانی محروم و فقیر که در آن ساکنند.
دیدار با برادران و خواهران تازه
هرچه به سمت روستایی که خانواده اصلی سجاد در آن ساکن هستند نزدیکتر میشوند، قلب او تندتر میزند. داییاش چندبار قصد بازگشت به تهران میکند اما اصرار به ادامه راه در نهایت سجاد را جلوی درخانه پدریش میرساند. روزی که مراسم عزاداری در سوگ شهادت یکی از ائمه برپاست و اهل روستا سیاهپوشند؛ «همه داشتن عزاداری میکردن. وقتی در خونه رو زدم زنی میانسال در رو باز کرد. اسمش رو صدا کردم وگفت که خودشه. گفتم من سجادم؛ پسرت. همون نوزادی که فروختین. چند لحظه چشم توچشم هم شدیم. نه من چیزی گفتم و نه اون. بعد همو بغل کردیم و تا تونستیم گریه کردیم». سجاد نمیدانست غیراز او، پدر و مادر اصلیاش فرزندان دیگری هم دارند که خواهر و برادرش محسوب میشوند. خواهران و برادرانی که آنها را بعد از 18سال دید؛«فهمیدم مادرم زن دوم پدرم بود. پدرم یکی دوسال بعد اینکه من را فروخته بود فوت کرد. از مادرم 2برادر تنی دارم. چند تا خواهر و برادر ناتنی هم دارم که برادرهای تنیام رو همون روز که رفتم مادرم رو ببینم، دیدم». عطش دیدن خانواده خیلی زود در سجاد پایان میگیرد. از روزی که سجاد خانواده اصلی خود را دیده، حدود یک سال میگذرد. سجاد میگوید در این مدت حس خاصی نسبت به خانواده اصلی خود نداشته است؛«تا قبل اینکه بتونم خانواده اصلیمو ببینم خیلی دوست داشتم بدونم چه شکلی هستن. من شبیه کدومشونم. دلشون برام تنگ شده یا نه. زندگیشون چطوره و این چیزا. وقتی دیدمشون یکهو همهچیز برام تموم شد. الان نه من خیلی ارتباطی دارم باهاشون و نه اونا ارتباطی با من دارن. من زندگی خودمو میکنم. اونا زندگی خودشونو. خانوادهای که منو بزرگ کردن، خانواده اصلیم هستن وهمهچیزم. نمیخوام خیلی با خانواده اصلیم در ارتباط باشم چون زندگی من یه طور دیگه اس. فرق داره و اونا هم نمیخوان خیلی با من قاطی شن. هرکدوممون راه خودمونو داریم و تنها ارتباطمون همون خونیه که تو رگمونه، نه چیز دیگه.»
پرسشهای پس ذهنم را دور ریختهام
سجاد سؤالات زیادی در ذهنش داشت. میخواست وقتی با خانواده اصلی خود روبهرو شد یکی یکی آنها را بپرسد. اما وضع زندگی خانواده را که دید از خیر پرسیدن خیلی از آنها گذشت اما یک سؤال را پرسید. سؤالی که جواب روشنی برایش پیدا نکرد؛«وقتی مادرم رو دیدم ازش پرسیدم چرا منو فروختین؟ مادرم سرشو انداخته بود پایین و گریه میکرد. میگفت تو ماجرای فروش من تقصیر کار نبوده و پدرم مجبورش کرده بود ازم بگذره. میخواسته جون منو نجات بده. نمیدونم کارش درست بوده یا توجیهش برای اینکه از من بگذره قابلقبول هست یا نه اما، دیگه هیچ سؤالی نکردم. نخواستم بیشتر از این خودم و اونا رو آزار بدم.» بعد از برادرهایش یاد میکند و میگوید:«اصلاً نمیتونم خودم رو با برادرای دیگهای که دارم مقایسه کنم. برادرام تا الان حتی یه بارم تهران نیومدن و نمیدونن اینجا چطور جایی هست. درحالیکه من همه زندگیم تو تهران بودم و حسرت چیزای کوچیک به دلم نیست اما، میدونم برادرام ممکنه حسرت این چیزها رو تو بچگیشون یا همین الانم داشته باشن. سرنوشت من اینطوری رقم خورده؛ نه میتونم بگم ازش ناراحتم نه میتونم بگم خوشحالم. فقط میتونم بگم، راضیام به رضای خدا».
غربت غریبی
سجاد از روزی که اطمینان پیدا کرد فرزند خانوادهای که او را بزرگ کردهاند نیست، میگوید:«یه بارخیلی با مادرم دعوا کردم و رفتم قایم شدم. دخترخالهام که با مادرم رابطه خوبی داشت خانه ما بود. فکر میکردن که من صداشونو نمیشنوم. دختر خالم به مادرم گفت چرا راستش رو به سجاد نمیگین که بچه شما نیست. بالاخره که باید بدونه. الان که بچس بهش بگین بهتره تا اینکه بزرگ بشه و بعدش بفهمه». سجاد تازه فهمید که حرفهایی که گاهی مادرش از سر عصبانیت به او میزند واقعیت دارد. با اینکه سن کمی داشت، احساس غربتی غریب آزارش میداد
نظر شما