سلامت نیوز:گلنسا که حالا 50 سال دارد و هفت تا بچه، در همین محله کپری دنیا آمده و بچههایش هم همین جا مدرسه رفتهاند و بزرگ شدهاند. میگوید پسرش تازه از سربازی برگشته و پیش خودش زندگی میکند: «براش زن بستونم که چی بشود؟ دوتایی مثل من علاف جلوی کپر بشینند که چی؟» زنها دور هم نشستهاند و دارند درد دل میکنند؛ نسل دوم ترکهای قشقایی مهاجری که از خنج و لار در جنوب استان فارس به شیراز آمدهاند و رعیت «باغ جنت» شدهاند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران ،میگویند آن زمان نه بلوار امیرکبیری بود نه این همه شهرک و خانه و بیمارستان و فروشگاه. نیم قرن پیش تا چشم کار میکرد دشت بود و باغ و مزرعه تا خود فرودگاه و یکسره زمین مالک بزرگی که بعد از انقلاب، به امریکا رفت، بیآنکه تکلیف رعیت را معلوم کند.
حالا از آن همه چشمانداز، برای کارگران مزرعه نیم قرن پیش یک گله جا مانده، در محاصره ساختمانهای شیک و مدرن امروزی. این عجیبترین تناقضی است که میتوانید در دل بافت شهر زیبایی مثل شیراز پیدا کنید. بروند؟ کجا بروند؟ در همین کپرها دنیا آمدهاند. بمانند؟ چطور بمانند وقتی مالک خانهشان نیستند. ایل گیر افتاده است.
گلنسا یاد عروسی خودش میافتد و حلقه رقص و ساز و دهلی که توی کپرها به راه بود و حلبهای روغن نباتی پر از خاک که برای کپر نوعروس روی هم چیده میشد. میپرسم یعنی هرکسی که ازدواج کند، برایش فوری کپر میسازید؟ میگوید: «ها... قبلاً حلب روغن را پر خاک میکردیم، الان بلوک و مشما سرهم میکنیم. همه توی خاک و خل بزرگ شدهایم.»
اللهداد که با موی سر و سبیل یکدست سفید به دیوار کپرش تکیه داده، توی حرف گلنسا میدود و میگوید: «ما قدیمیترین ساکنان این منطقه هستیم ولی هنوز صاحبخانه نشدهایم. من هشت ساله بودم که آمدیم اینجا، همه بچههام اینجا دنیا آمدهاند. کجا تا کجا ملک خان ما بود. گذاشت رفت امریکا، هیچ کس هم احوال ما را نپرسید و همین طور ماندیم که ماندیم. این بلوار را کشیدند، بیمارستان درست شد، پمپ بنزین درست شد، شهرک و آپارتمان و چیوچی ساختند، ما همین طور ماندیم توی این کپرا.»
آنها حدود 50 خانوارند و اسمی برای محله ندارند. کوچههای کج و معوج هم بینام هستند. اللهداد میگوید: «محله اسمی ندارد، خودمان میگوییم کپرا. چه میدانم بعضیها میگویند محله غربتیها.» محله، دقیقاً کنار کارخانه قدیمی «ریشمک» است که پودر شیرین بیان تولید میکرده و چند وقتی است بهدلیل آلودگی زیست محیطی به خارج از شیراز منتقل شده است. چند نفری از اهالی هم کارگر ریشمک بودهاند.
صدای بز و بوقلمون و مرغ و خروس فضا را پر کرده، محله بوی پهن میدهد. میگویم اللهداد انگار دلت میخواهد از کپرا بروی، میگوید: «خسته شدیم به خدا. بچهها که مدرسه میروند، اذیت میشوند، مسخرهشان میکنند.10 سال پیش اگر زمینها را تفکیک میکردند، سند میدادند، وامی چیزی میدادند که بسازیم، الان زندگی بهتری داشتیم. دولت بیاید نصف محله را بردارد، کمک کند بقیه را هم خودمان بسازیم. کسی نیست تکلیف ما را روشن کند. اگر نمیشود، اینجا را بردارند جای دیگری خانه بدهند، بالاخره یک کاری بکنند. این طور که نمیشود.»
میپرسم همسایههای آپارتماننشین شکایتی ندارند؟ به مجتمع مسکونی «محمد» اشاره میکند و میگوید: «مگر میشود شکایت نداشته باشند. بالاخره طرف کلی خرج کرده، آپارتمان خریده، از آن بالا که نگاه میکند، کپرهای ما را میبیند. چند بارهم به خاطر بوی محله شکایت کردهاند. خودمان هم شهرداری رفتهایم اما فایدهای ندارد. میگویند جاکن بشوید و بروید. بعد از 50 سال کجا برویم؟»
چرخی در محله میزنم و این طرف و آن طرف سرک میکشم. در انتهای محوطه کپرا و پشت دیوار مجتمع مسکونی محمد، چند مرغ و خروس دارند زمین را نوک میزنند و دنبال دانه میگردند. دو بوقلمون بالهایشان را باز میکنند و سینه را باد میدهند و پشت سر هم میگویند غیر قابل قبول. یکی دو گوسفند هم دارند آشغال سبزی و نان خشک میجوند و سر تا پای من را برانداز میکنند.
پشتبام کپرها پر است از لاستیک و پایه مبل و بنر پاره و جعبه میوه و هرچیز دیگری که فکرش را بکنید. چند تا شیر آب هم لابهلای کوچهها هست و البته برق مجانی که از تیر چراغ برق میگیرند. ایل، برای تجربه یک زندگی خوب شهری تنها گاز ندارد که آن هم با خنده میگویند مشکلی نیست.
نسل اول ایل رعیت یک فئودال بود و نسل دوم برای سرپا ماندن میبایست رو به کارگری میآورد اما نسل سوم به هر سو کشیده میشود؛ یکی مشغول درس خواندن است، یکی دنبال کار میگردد و یکی فکر میکند هرطور شده باید زندگی را از این مهلکه در ببرد.
محمد کاظمی همراهم میشود تا به اهالی بگوید برای چه آمدهام. برخورد همه دوستانه نیست. محمد 45 ساله است و در همین محله دنیا آمده. او هم مثل همه همسایهها لااقل 15 سالی پیرتر از سن واقعیاش نشان میدهد. میگوید کارگری میکند و هرچه میپرسم کجا؟ چیزی نمیگوید: «هرکجا شد... یک دکه سر خیابان هست آنجا.» دقیقاً نمیدانم منظورش چیست و او هم بیشتر توضیح نمیدهد: «پدرم ما را آورد اینجا و خودش به رحمت خدا رفت.»
توی کوچه یک پژوی پرشیا میبینم که تضاد جالبی با وضع کپرها دارد. همان طور که با محمد حرف میزنیم، به گله بزی میرسیم که آرام و بیصدا روی شکم نشستهاند و ما را تماشا میکنند. یاد کلاس درس میافتم و معلمی که میگفت چرا مثل بز نگاه میکنید. میپرسم این گله مال توست؟ میگوید: «نه من گله ندارم، مال آن پیرزن است.» دختر زن سالخورده بیرون میآید و میگوید: «یک وقت از این گله فیلم نگیرید!» میگویم با همسایهتان داریم قدم میزنیم خیالتان راحت، فیلم نمیگیرم به ذهنم میسپارم.
- محمد این وضع زندگی آن هم وسط شیراز خوشایند نیست. چرا کاری نمیکنید؟
- دولت همکاری نمیکند. میگوید اینجا را تصرف کردهاید، باید جاکن شوید و بروید. ما میگوییم تصرف نکردهایم، زمین آقای دهقان بوده و پدران ماهم رعیتش بودهاند. خیلی از اهالی اینجا دنیا آمدهاند.
میپرسم هرکسی اسمی برای محله دارد؛ باغ جنت، کپرا، کپرک... تو اگر به کسی آدرس بدهی میگویی کجا؟ میگوید: «پشت ریشمک» خدایار کارگر ریشمک بوده و حالا بازنشسته شده. قیافهاش 75 ساله نشان میدهد اما خودش میگوید پنجاه و چند سال. روی چهارپایهای جلوی در کپرش نشسته و گله بز همسایه را تماشا میکند. میگوید 43 سال پیش همراه پدرش از لارستان به باغ جنت آمده و ماندگار شده.
- اوضاع چطور است خدایار؟
- اوضاع از این قرار است که روز میرویم کارگری، شب برمیگردیم کپرک.
- بچهها درس میخوانند؟
- درس هم میخوانند.
- میشود داخل کپر را ببینم؟
- داخل و خارج ندارد. همین است که میبینی.
یک تکه فرش نصفه قرمز رنگ پیداست و یک منبع حلبی آب روی چهارپایه گرد فلزی. خدایار کم و کسری زیادی ندارد. هم حقوق بازنشستگی میگیرد و هم اگر حوصله داشت، گاهی میرود کارگری. حوصله هم نداشت روی چهارپایه مینشیند و بزها را تماشا میکند. میپرسم بچهها کجا میروند مدرسه؟ میگوید: «این پشت توی بلوار.
دو تا بچه مدرسهای دارم.»
میگویم مشکلی ندارند، کسی توی مدرسه مسخره نمیکند؟
میگوید: «چرا مسخره نمیکنند، بهشان میگویند غربتی، کپرنشین، زاغه نشین.
خب چکار کنم؟ ندارم، وضع زندگی من هم این طور است. کسی پا پیش نمیگذارد مشکل ما را حل کند. صد بار رفتهایم شهرداری. میگویند زمین مردم را تصرف کردهاید ادعا هم دارید؟ خب یکی نیست بگوید به ما که رسید شد تصرف؟ این همه جمعیت چطور اینجا ساکن شده؟ همه بعد از ما آمدهاند. تازه ما رعیت خود مالک بودیم، برایش کار میکردیم، پدران ما برایش کار میکردند، بقیه چی؟ حالا ما شدهایم غربتی، بقیه شدهاند صاحبخانه.» کنار دیوار بلند ریشمک یک بار دیگر محله را برانداز میکنم. ایل بد جایی گیر افتاده.
نظر شما