دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷ - ۱۴:۴۸
کد خبر: 254258

آیا جزو آن دسته از آدم‌هایی هستید که هر کس به شما می‌رسد می‌گوید چقدر چاق شدید؟ از خودتان می‌پرسید چرا فردی که من را سالی یک‌بار می‌بیند، در نخستین برخورد درباره چاقی من صحبت می‌کند؟

آدم‌های چاق چگونه به وزن ایده‌آل رسیدند؟

سلامت نیوز: آیا جزو آن دسته از آدم‌هایی هستید که هر کس به شما می‌رسد می‌گوید چقدر چاق شدید؟ از خودتان می‌پرسید چرا فردی که من را سالی یک‌بار می‌بیند، در نخستین برخورد درباره چاقی من صحبت می‌کند؟

به گزارش سلامت نیوز به نقل از همشهری ، آدم‌هایی که تجربه اضافه‌وزن دارند از سختی‌ها و فشارهای اجتماعی می‌گویند«هنوز که چاق و چله‌ای»، «امسال طرح خپل مده؟»، «ببین بدت نیاد اما این لباس مال لاغراس!»، «یه بارم از جلو باشگاه رد شی بد نیس.»؛ این جملات را شنیده‌اید؟  آیا جزو آن دسته از آدم‌هایی هستید که هر کس به شما می‌رسد می‌گوید چقدر چاق شدید؟ از خودتان می‌پرسید چرا فردی که من را سالی یک‌بار می‌بیند، در نخستین برخورد درباره چاقی من صحبت می‌کند؟ یا وقتی در هر مهمانی، جمع ساکت می‌شود شروع می‌کنند درباره اضافه وزن شما و راه‌های کم‌شدنش حرف می‌زنند؟ فکر می‌کنید انسان‌ها باید شما را ورای چربی‌های بدنتان ببینند و قضاوت کنند؟ خیلی‌ها مثل شما هستند و شاید تجربه‌های به‌مراتب بدتری دارند. در ادامه 4روایت از 4آدمی را می‌خوانید که با اضافه وزن دست به گریبان بوده‌اند و حالا راه درست زندگی را یافته‌اند.

روایت اول

من از دوران 12تا 15سالگی خود هیچ عکسی ندارم. انگار هیچ وقت 12یا 13ساله نبودم. 12سالم که بود یک‌بار یک نفر در خیابان به من متلک انداخت و گفت «چاق زشت». در مدرسه به ما یاد نداده بودند که زشت وجود ندارد یا چاقی جرم نیست... حتی یاد نداده بودند که در سن بلوغ، پوست خراب یا دماغ بزرگ طبیعی است یا ممکن است به‌خاطر بیماری یا وراثت وزن کم و زیاد بشود. در 12سالگی فکر چاق و زشت‌بودن در باور من نشست و کسی به من یاد نداد که مجبور نیستم آن چیزی باشم که بقیه می‌خواهند. بارها رژیم گرفتم و رهایش کردم. از هیکل درشتم به‌معنای واقعی کلمه متنفر بودم. باشگاه می‌رفتم درصورتی که از آن لذت نمی‌بردم و نگاهم مدام به عقربه‌های ساعت بود تا زمان بگذرد. زمان زیادی گذشت تا باور من نسبت به‌خودم تغییر کند و خودم را بپذیرم و دوست داشته باشم. نتیجه این دوست داشتن همین شد که ورزش‌هایی که دوست داشتم مثل شنا را شروع کردم. سعی کردم سالم غذا بخورم بدون اینکه به رژیم‌های سخت گذشته پناه ببرم و کم‌کم و در طول 2سال، 20کیلو کم کردم. من مجبور نیستم اسطوره زیبایی باشم تا دیگران را راضی کنم. همین که بدنی سالم دارم برایم کافی است. همین که ورزش می‌کنم و شادم کافی است و این از شبیه مدل‌هابودن، بهتر و مهم‌تر است.

روایت دوم

من یک دختر 25ساله با قد کوتاه و وزن بالای 80کیلو و هیکلی چندطبقه بودم. یادم می‌آید جوان‌تر که بودم در مدرسه معلم ورزش به ما تمرین می‌داد. به من نگاه می‌کرد و می‌گفت خوب ورزش کنید، هیچ‌کس از یک دختر چاق خوش‌اش نمی‌آید! هیچ وقت آن روزها را فراموش نمی‌کنم؛ روزهایی از جوانی‌ام که در ترس و خجالت گذشت؛ روزهایی که خودم را از بیرون رفتن و مراسم و مهمانی‌ها محروم کردم؛ روزهایی که بر اثر چاقی سلامتی‌ام دچار صدمه شد. اما این را هم از یاد نمی‌برم که برای کم‌کردن 20کیلو از وزنم در 5‌ماه چقدر سختی کشیدم. دکتر رفتم و از خیلی چیزها خودم را محروم کردم. یادم نمی‌رود که چقدر قوی بودم و چقدر تلاش کردم تا خودم را بسازم. حالا از پوشیدن لباس‌هایی که اثرات چاقی یا لاغری‌ام را نمایان می‌کنند هیچ شرمی نمی‌کنم و مصمم هستم تا به سبک زندگی همراه با سلامت ادامه بدهم.

روایت سوم

من واقعاً عاشق غذا هستم اما تا جایی که یادم می‌آید لذت غذاخوردن همیشه با وحشت چاق‌شدن مخلوط شده بود و متأسفانه خوشحالی بی‌نظیر ناشی از غذای خوب را به زهر تبدیل می‌کرد. دوستانی داشتم که مثلاً می‌گفتند:« واااای سایز لباس تو ایکس‌لارجه؟»، «تو همه غذایت را کامل می‌خوری؟»، «وای چطور با این شکم گنده می‌خوای این پیراهن را بپوشی؟» یا شوهری که می‌گفت، «داری غبغب درمی‌آری، خودت را در آینه دیده ای؟» این جمله‌های ترسناک و غمگین تمامی نداشتند. غمگین برای اینکه تأثیر بدش تا مدت‌ها روی روحم باقی ماند. ترسناک برای اینکه اینها را از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام شنیدم.‌ ای کاش ما آدم‌ها را ورای این چربی‌ها ببینیم؛ ورای ظاهرشان. آدم‌ها چاق یا لاغر همان هویت را دارند و نباید با حرف‌هایمان آنها را رنج بدهیم.

روایت چهارم

من پسری 30ساله هستم که تا 2سال پیش 40کیلو اضافه وزن داشتم. یک روز سوار تاکسی شدم و روی صندلی جلو نشستم. راننده با وجود اینکه مسافرهایش تکمیل بود از من کرایه 5 نفر را گرفت. گفتم چرا؟ گفت وزنت زیاد است! از این خاطرات زیاد دارم. رژیم‌های مختلف گرفتم؛ از رژیم سوپ کلم تا رژیم کانادایی و رژیم خام‌خواری. هر کدام تأثیرات کوتاه‌مدت داشتند. مثلاً 15کیلو کم کرده و بعد که رژیم را رها می‌کردم دوباره 20کیلو اضافه می‌کردم. رژیم کالری را هم امتحان کردم. به دکتر تغذیه مراجعه کردم و همراه با رژیم و ورزش قدم به قدم وزن کم کردم تا جاهای خوبی هم پیش رفتم. اما باز هم از اواسط راه ناامید شدم. انگار بعد از هر رژیم، بدن من حریص‌تر می‌شد. سیری نداشتم. خلاصه مدام در حال چاق و لاغرشدن بودم. از آن طرف فشارها آن قدر روی من زیاد بود که حتی می‌خواستم بروم معده‌ام را جراحی کنم. بعدها که مطالعه‌ام را در این زمینه بالا بردم فهمیدم که این پرخوری عصبی و یک نوع بیماری است. فهمیدم باید سبک زندگی‌ام را عوض کنم. باید شیرینی‌ها و چربی‌های مضر را برای همیشه از زندگی‌ام حذف کنم اما اگر یک روز بدنم خواست که یک شیرینی خامه‌ای به او بدهم، این را ازش دریغ نکنم. با سبزیجات آشتی کردم و ورزش کم اما مستمر را ادامه دادم. حالا به وزن ایده‌آل نزدیک می‌شوم، اما حتی خودم را وزن نمی‌کنم. ترازو را برای خودم ممنوع کرده‌ام. این عددهای ترازو مارا گول می‌زنند. من فقط از روی سایز لباس‌هایم می‌فهمم که وزنم کم و کمتر می‌شود. حالا باور نمی‌کنم که یک روز حاضر بودم بدنم را به‌دست تیغ جراح بسپارم و آن را تکه و پاره کنم تا از شر چربی‌ها خلاص شوم تا فقط نگاه قضاوتگر اطرافیان روی من سنگینی نکند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha