سلامت نیوز:عبدالقادر بلوچ، چند عكس به ایمیل من فرستاده؛ چند عكس از كتابخانه روستای «وَشنام دُری»؛ روستایی در 25 كیلومتری شهر چابهار با 200 خانوار و 900 نفر جمعیت.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روززنامه اعتماد ،روستایی كه مردانش، یا صیادند و با لنجهای اجارهای، راهی آبهای بینالمللی میشوند و سه ماه و چهار ماه روی موجهای اقیانوس هند و دریای عمان میمانند تا از دل دریا، نانی برای زن و بچهشان پیدا كنند. یا كشاورزند و به امید باران، بارانی كه یك سال میبارد و 7 سال نمیبارد، روی زمینهای اشتراكی و میراث اجدادی، ذرت میكارند.
یا كارگرند و 5 ماه و 6 ماه میروند بندر و برای كشتیهای غولپیكر و شركتهای عظیم بیسر و ته و كارفرماهای ناپیدا، جان میكَنند و با دلهای پر از حسرت و با نگاههای هنوز تشنه برمیگردند به روستا، افسردهتر از روزی كه راهی بندر بودند.... اهالی «وشنام دری»، تیر ماه امسال، یك سالگی كتابخانه روستا را جشن گرفتند؛ كتابخانهای كه حالا، تنها مكان تفریحی روستاست، آبروی روستا، خانهای برای آرزوهای بچههای روستا. تا قبل از تیر 98، «وشنام دری» كتابخانه نداشت. كتاب هم نداشت.
بچههای «وشنام دری»، آنهایی كه به تنها مدرسه 5 كلاسه روستا میرفتند، چیزی غیر از كتابهای درسی نمیشناختند. معلمهایی هم كه به مدرسه روستا اعزام میشدند، برای بچهها تعریف نمیكردند كه غیر از این محیط كوچك و خاكآلوده كه وطن محصور تولد و مرگشان شده، بیرون از این جاده و وسیعتر از این آسمان كوچك بالای سر مزارع ذرت، دنیای دیگری هم هست.
همیشه آدمهایی كه حوصله ندارند چیزی به دیگران یاد بدهند، نفعشان در این است كه سكوت كنند و لب فرو ببندند تا كسی چیزی نشنود و نپرسد و یاد نگیرد و نخواهد. معلمهای اعزامی به روستای «وشنام دری» هم همین كار را كردند، سكوت كردند و لب فرو بستند و بچههای «وشنام دری»، خسته و دلزده از عجایب و غرایبی كه در كتابهای درسی بود و با زبانی زمخت، از اتفاقات و الزامات رایج در دنیا و كشور و زندگی میگفت، لحظه شماری میكردند كه آخرین امتحان كلاس پنجم دبستان، چه روزی است كه همان كتاب بد ریخت و شكل هم، ورق به ورق، خوراك بز و گوسفند روستا بشود و شر درس خواندن و شاگرد مدرسه بودن هم برای همیشه، به دَر.
این همه سال، نوار مرزی دنیای بچههای «وشنام دری»، مثل مادر و پدرهاشان، بیابانهای پشت سر روستا بود و خیلیهاشان، تا به جوانی رسیدند و عقل رس شدند، شهر را هم ندیده بودند و با شكوهترین چشماندازشان در این همه سال، همان درخت كُنار كهنه روستا بود و نمیدانستند رنگ و بو و طعم زندگی خارج از این روستای كوچك خشكیده همیشه تشنه، تعریفهای دیگری هم دارد؛ تعریفهایی خیلی خیلی جذابتر و عمیقتر و رنگارنگتر از همه آن دانستههای محدود و نیمهكارهای كه از مادربزرگها و پدربزرگها و مادرها و پدرهای سادهدلشان، دهان به دهان، نقل شده بود و در این نقلها، آنقدر آب رفته بود كه دیگر به درد یاد گرفتن هم نمیخورد.
پارسال، اوایل تابستان، عبدالقادر بلوچ، یكی از همین بچهها كه توانسته بود جادههای پشت روستا را زیر پا بگذارد و به شهر برود و در «چابهار»، درس بخواند و به سبب همین توانستنها، به نظر اهالی روستا، آدم مهمتری بود چون دیپلم داشت و سواد داشت، خواست كه به كودكان روستایش، آرزو كردن را یاد بدهد، آرزو داشتن را و اینكه كنجی بسازند برای هدفهایی در آینده و میدانست كه بهترین آموزگار برای چگونه ساختن دنیایی پر از آرزوهای كوچك و بزرگ، كسی و چیزی نیست جز كتاب.
عبدالقادر، یك روز گرم تابستان، یك بسته كوچك شكلات از بقالی روستا خرید و رفت و در خانهها را كوبید و به بچههای هر خانه گفت:«هر كه شكلات میخواهد بیاید زیر درخت كُنار.» به نیم ساعت نكشید كه دور درخت كُنار، سیاه شد از قد و نیمقد بچههایی كه به عشق شكلات آمده بودند. عبدالقادر، چند جلد كتاب قصه هم همراه برده بود.
به هر بچه، یك شكلات میداد و یك جلد كتاب. بچهها فلسفه شكلات را میدانستند، برای خوردن بود. لفافش را باز میكردند و تكه كوچك قهوهای رنگ را میچپاندند توی دهانشان تا شیرینی گرم و سیال شكلات آب شده، كف كامشان پهن شود. فلسفه كتاب را نمیدانستند اما. عرف زندگی این بود كه كتاب، همان كتاب درسی بدتركیب و ناچسب باشد آن هم فقط در روزهای مدرسه و آن هم فقط به زور بدعنق معلم بیحوصله، ورق بخورد. حالا كه مدرسهها تعطیل بود و تا سال تحصیلی جدید هم خیلی مانده بود.
عبدالقادر به بچهها گفت كه تا چند روز بعد، كتابها را هم بخوانند. چند روز گذشت. عبدالقادر، دوباره رفت و از بقالی روستا، یك بسته كوچك شكلات خرید و در خانهها را كوفت و بچههای هر خانه را صدا كرد كه اگر دلشان شكلات میخواهد، بیایند زیر درخت كُنار. باز هم به ساعتی نكشید كه اطراف درخت كهنه كُنار پر شد از بچههای قد و نیمقد روستا.
بعضیهایشان، بعضی بزرگترهایشان، در طول این چند روز، كتاب را خوانده بودند و وقتی كتاب را به عبدالقادر پس میدادند و عبدالقادر از قصه كتاب میپرسید، از آنچه خوانده بودند و به یاد داشتند هم برای عبدالقادر تعریف میكردند ولی با نگاهی مبهوت از حرفهای عجیب و دنیای جدیدی كه لابهلای ورقهای كتاب و لابهلای سطرها و تصویرها كشف كرده بودند.
این بار، همان كتابهای خوانده شده دست به دست شد تا چند روز بعد و نوبت دوباره برای كتاب با طعم شكلات... .كتابخانه «وشنام دری»، اتاقك مخابرات روستاست. اتاقكی كه به بركت همهگیری تلفن همراه، از چند سال قبل خالی و متروك مانده بود و عبدالقادر، با وساطت دهیار، توانست مسوولان مخابرات را راضی كند كه این اتاقك 12 متری، به كتابخانه تبدیل شود. آنها هم قبول كردند و عبدالقادر با جوانان روستا دست به كار شدند و كف اتاقك را جارو كردند و دیوارهایش را رنگ زدند و به بچههای روستا، همان قد و نیمقدهایی كه هر چند روز یك بار به عشق شكلات و كتاب، زیر درخت كُنار جمع میشدند، گفتند كه از این پس، هر كه دوست دارد كتاب بخواند، بیاید به اتاقك كوچك سر تپه.
تبدیل اتاقك 12 متری به كتابخانه، اولین قدم بود اما قدم اصلی نبود. كتابخانه، كتاب میخواست. عبدالقادر دست به كار شد و برای همه نویسندگانی كه برای كودكان و نوجوانان قصه میگفتند، نامه نوشت. نوشت كه كتابخانهای در روستای «وشنام دری» افتتاح شده و اعضای كتابخانه، بچههای روستا هستند و چنین و چنان و منتظر ماند.
انتظارش هم زیاد طولانی نشد چون كمتر از یك ماه، اولین بستههای كتاب از طرف همان نویسندگانی كه نامهاش را خوانده بودند، به اداره پست چابهار رسید. حالا این كتابخانه 1000 جلد كتاب دارد و قفسههایی پر از جلدهای رنگارنگ كتابهای اهدایی. كتابهای كتابخانه، گاهی هم سر از قفسه بقالی و نانوایی روستا در میآورد تا فرهنگ «خواستن و طلب كردن» از لابهلای جملات قصههای كودكانه، به ذهنهای ساده بزرگترهای روستا هم تلنگر بزند. بچههای روستا، حالا میدانند كه خارج از محیط كوچك روستا، انسانهای عزیز و شریفی زندگی میكنند كه بچهها را دوست دارند و برای بچهها، قصه مینویسند تا به آنها یاد بدهند كه چطور باید در این دنیای بزرگ و زیبا، با همه زشتیها و زمختیهایش زندگی كرد.
بچههای «وشنام دری» حالا بین همین نویسندگان، دوستانی دارند كه با همان دستخط كودكانه خود، برایشان نامه مینویسند و حالا عبدالقادر، یك روز در میان كه میرود اداره پست چابهار، علاوه بر بستههای قطور كتابهای اهدایی از طرف نویسندگان كودك و نوجوان، به جای عدنان و عبدالمجید و آمنه و.... هم امضا میكند و نامههایی كه از طرف نویسندگان بزرگ، برای آنها فرستاده شده را هم، تحویل میگیرد.
بزرگترهای روستا هم؛ همان مادر و پدرهایی كه جز یك تكه آسمان و یك تكه زمین و یك لقمه نان برای نگاه كردن و نفس كشیدن و زنده ماندن نمیشناختند و دلهای سنگین از خشم و نگاههای سنگین از نادانیشان را قدم به قدم از این سو به آن سوی روستا میكشیدند، حالا كه روستایشان صاحب كتابخانه شده و حالا كه یاد گرفتهاند ورقهای كتاب، غیر از آنكه غذای بز و گوسفند باشد، كاربردهای خیلی ارزشمندتر دارد، وقتی «گاندو»، بیخبر میآید و شكم گوسفندهایشان را میدرد و سر و دست بزغاله را میبلعد، به جای آنكه روی پوزه كوتاه و چشمهای خجالتزدهاش، آتش بگیرند، دهیار و محیطبان را خبر میكنند كه برای «گاندو»، قفس بیاورند و حیوان زبانبسته را ببرند و بسپرند به طبیعت وحشی؛ كیلومترها دورتر از «وشنام دری».
یكی از عكسهای عبدالقادر، تصویری از 50 بچه ریز و درشت است كه جلوی كتابخانه روستا نشستهاند؛ بچههایی كه در این روستای 25 كیلومتر دورتر از بندر همیشه مست چابهار، هیچ وسیله تفریحی ندارند، حتی زمین فوتبال ندارند و حالا، این اتاقك 12 متری، خانه آرزوهایشان شده، خانه دوم ....كتابخانه، هنوز اسمی ندارد.
بالای سرِ درش، یك تابلوی كوچك نصب شده «كتابخانه عمومی و ترویج كتاب روستای وشنام دری». جولان تخیل عبدالقادر و باقی كوچكترها و بزرگترهای روستا، هنوز كمتر از آن است كه برای كتابخانه روستا؛ برای این تنها امكان تفاخر، اسمی انتخاب كنند. در كدام فیلم بود كه میگفت «هر آدمی باید حداقل یك بار در زندگی، برای شیئی كه از خودش هم بیشتر دوستش دارد، اسمی انتخاب كند؟»یكی از عكسهای عبدالقادر، بچههای روستا، رو به دوربین ایستادهاند و میخندند؛ از آن خندههای الكی برای دوربین. بچهها، زود میخندند. منصور ضابطیان، در سفرنامهاش از مراكش، خوب تعبیری داشت از بچهها: «بیتناقض، خودشان میشوند».
این بچهها هم. دختر و پسر، خودِ خودشان شده بودند. آن حجم سنگین و كمرشكن محرومیت را قایم كرده بودند زیر دامنشان، توی جیبشان، توی دستهای مشت كردهشان، نمیدانم. در این عكس، با همان خندههای الكی، هر چه بود، یك كودكیِ بیرون ریخته بود، یك سادگی بیانتها كه خاص و خصیصه مردم مناطق محروم و زندگی در محرومیت است. در این سالها، هر وقت از كودك و پیر و جوان و زن و مرد كویرنشین و ساحلنشین خطه جنوب و شرق ایران نوشتهام، یادم مانده كه از چشمهایش هم بنویسم.
چشمهای این آدمها، بازتابی است از قهر و آشتی موج و بیابان و در این آیینههای كوچك روی صورتهای زمخت و آفتاب خوردهشان، میشود حكایت صبر را بازخوانی كرد. انگار آن همه زجر تحمل خشكسالی و بیآبی و تبعیض و فقر و حسرتهای تهنشین، یكجا سرریز میشود در این چشمها كه وقتی نگاهشان میكنی، بیشتر از چند ثانیه نمیتوانی در چشمشان خیره بمانی و سر به زیر میشوی.
من «وشنام دری» را ندیدهام. ولی چشمهای بچههای «وشنام دری» هم همین جوری بود؛ نمیشد در آن چشمهای قاب شده، بیشتر از چند ثانیه خیره بمانی ......امروز، بچههای «وشنام دری»، نه فقط یاد گرفتهاند آرزو داشته باشند، آرزوهایشان را هم نقاشی میكنند چون از لابهلای قصهها خواندهاند كه مصور كردن خواستنها، ایستادن در جاده رسیدنهاست.
كتاب و كتابخوانی به بچههای «وشنام دری» یاد داده كه در اوج فقر هم، ارزشهای انسانی قابل انكار نیست و نمیشود روی خواستنها، ضربدر كشید. بچههای «وشنام دری» با كتاب و كتابخوانی یاد گرفتند كه میشود در فاصله 25 كیلومتری تنها بندر اقیانوسی ایران، شانه به شانه سازههای پتروشیمی و كارخانه فولاد زندگی كرد اما آب سالم و آب شیرین برای خوردن نداشت و جیره 4 روزه آب یك تانكر 6 هزار لیتری را با گوسفند و بز سهیم شد و در وانفسای ته كشیدن ذخیره تانكر، به آب گل آلود و راكد «هوتَك» دل بست و با همین آب كدر و كثیف، بزرگ شد و پدر شد و مادر شد چون همیشه مردمی هستند كه از دریافت اولویتها جا میمانند و یاد گرفتند كه الفبای سیاست، گاهی اقتضا میكند در روستایی كه جز دو فصل تابستان و زمستان ندارد،
در گرمای 50 درجه و شرجیزده، انسان و حیوان، از داغی هوایی كه جریان برق را هم از نفس میاندازد، به تب بیفتند و آدمهایی كه همسایه زیستگاه لذیذترین ماهی جنوب و در جوار پرورش اقسام میوههای استوایی هستند، 365 روز سال بیاید و برود و چشمشان، رنگ گوشت و میوه نبیند و مادران مبتلا به كمخونی، فرزندان نارستر و كم خونتر بزایند ولی دلهای به حسرت نشستهشان، برای بیگناهی گنجشكهایی كه سر شاخه كُنار كهنه، خستگی در میكنند، بسوزد و تیر كمانهایشان را برای همیشه چال كنند و وقتی آخرین بیلچه خاك را روی مزار تفنگ بادیها ریختند، زیر لب بخوانند «تن آدمی شریف است به جان آدمیت...».
نظر شما