سلامت نیوز: معلمان را با آراستگی میشناسیم. با لباسهای رسمیای که حتی اگر خیلی نو نباشد یا از مارکهای مشهور، اما همیشه تمیز است. با آرامش و متانت در گفتار و کردار. سختیهای کارشان را میشناسیم اما بعید است فکر کنیم که آنها جز با گچ و تخته سیاه یا این روزها ماژیک و تخته سفید با چیز دیگری سروکار داشته باشند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از دیدار نیوز این شاید حکایت بسیاری از معلمان باشد، اما داستان همه نیست. ایران مناطق دورافتاده بسیاری دارد که هنوز از بسیاری از امکانات زندگی محرومند. داستان معلمان مناطق دورافتاده، ماجرایی است، که کمتر خواندهایم و شنیدهایم. شاید آن را متعلق به گذشتهها تصور کنیم،
اما ایران امروز هم از این داستانهای پر از دشواری کم ندارد. تصور کن که معلم روستایی دور افتاده در محرومترین نقطه کهگیلویه باشی و مجبور شوی برای رفتن به آن روستای بیآب، بیبرق و بدون هر امکاناتی، ساعت ها در جادهای خاکی و سنگلاخی پیادهروی کنی، در این جاده جز با پای عشق چگونه میتوان رفت؟! تصور کن معلم یکی از مدارس سیستان و بلوچستان باشی، دو شیفت در گرمای کشنده بدون کولر، پنکه و حتی پردهای آویزان به پشت پنجره، تدریس کنی و تمام لباسهایت خیس از عرق بر تنت بچسبد، اگر عاشق نباشی چطور تحمل خواهی کرد؟!
آن چه میخوانید داستان چند معلم در مناطق دورافتاده است. از دیشموک کهیگیلویه و بویراحمد تا چاه هاشم در سیستان و بلوچستان با دشواریهای بی حساب و رنجهای بسیار. با شادیهایی به رنگ زیباییهای طبیعت خشن با حسرتها و امیدهایی برای ایران؛ تمام ایران!
سالهای دور از خانه
۱۹ سال داشت و سال اول تدریسش در آموزش و پرورش بود، مقرر بود به یکی از محرومترین و دورافتادهترین روستاهای دهدشت در کهگیلویه برود. روستای بزرگی به اسم «دیشموک» که راضیه تا پیش از آن و بسیاری از مردم ایران هنوز، اسمش را هم نشنیدهاند. وسایلش را برای سفری طولانی که مقصدش کیلومترها تا خانه و خانوادش فاصله داشت، جمع کرد. راضیه حسینی که سه سال در روستای دیشموک تدریس کرده در خصوص دشواریهای آموزش در محل تدریسش میگوید: «اولین مشکل آزار دهنده برای من و دوستانم که تنها ۱۸ سال یا کمی بیشترسن داشتیم، سختی دوری از خانواده بود. خانه و خانواده من در یکی شهرهای شیراز بود و من ناچار بودم کیلومترها دور از خانه کار کنم. این مشکل برای زنان شوهردار یا بچهدار دو چندان بود. به ویژه اینکه شوهر بعضی از همکاران با کار کردن آنها در چنین شرایطی مخالف بودند و هزاران شرط و عجیب و غریب برای ادامه کار همسرانشان مطرح میکردند. مواردی داشتیم که مخالفت شوهر و سختی راه، همکار ما را وادار به گرفتن مرخصی بدون حقوق و کناره گیری از کار کرد. مشکل سختتر اسکان بود، وقتی رسیدیم جایی برای اسکان فراهم نبود، باید میگشتیم به هزینه خود خانه اجاره میکردیم یافتن خانه آن هم در فضاهای روستایی و نیمه روستایی آسان نبود. آموزش و پرورش نه تنها خانه در اختیار ما قرار نداد حتی برای پیدا کردن منزل کمکمان نکرد.
برف میآمد، سرد بود، نفت نداشتیم!
تجهیز خانه با وسایل و لوازم زندگی در روستایی دور از شهر مشکل بعدی بود به ویژه اینکه منطقه گاز نداشت و ما برای تامین سوخت درمضیقه بودیم. هوا بسیار سرد بود، بارشهای سنگین برف راههای ارتباطی را میبست و ما میماندیم که بدون سوخت با سرمای استخوانسوز چه کنیم. مجبور بودیم برای تامین نفت و آوردن بشکهها به مردهای همسایه، به مدیر و معاون التماس کنیم که اگر کسی به شهر رفت بشکه ما را هم ببرد. گاهی هم که درخواستمان قبول نمیشد به هر سختی که بود ماشینی پیدا کرده و با بشکههای بزرگ به محل توزیع نفت میرفتیم. بسیار پیش میآمد که نفت قبل از اینکه نوبت به ما برسد تمام میشد و ما میماندیم با سرمای سخت زمستان، خلاصه استرس نفت همیشه بود.
این استرس البته حالت دیگری هم داشت، ما روش کار و تمیز کردن بخاریهای نفتی را بلد نبودیم به همین دلیل بارها دستها و پاهایمان میسوخت، یک روز صبح احساس کردیم نمیتوانیم چشمهایمان را باز کنیم و از خواب بیدار شویم، شدیدا احساس خفگی میکردیم و چشم هایمان جایی را نمیدید؛ بخاری نفتی دچار مشکل شده و کل خانه ما که همان یک اتاق بود، پر شده بود از دود سیاه و غلیظ، به سختی توانستیم در و پنجرهها را باز کنیم، واقعا داشتیم میمردیم. مشکل دیگر فاصله خانه تا مدرسه بود. نتوانسته بودیم نزدیک مدرسه خانه پیدا کنیم و خانه ما تا مدرسه فاصله داشت. گاهی که باران شدید یا برف سنگین میبارید نه آژانسی وجود داشت و نه ماشینی، باید در سرما میلرزیدیم تا ماشینی رد شده و ما را هم با خودش ببرد. اگر هم ماشینی نمیآمد تمام مسیر را در باران و گل و برف پیاده میرفتیم. مشکلات مشابه این برای اهالی هم وجود داشت، در دیشموک و روستاهای دورتر بسیار اتفاق میافتد که کودکان و به ویژه نوزادان به وسیله آب جوش روی بخاری که در اثر ضربه کوچکی واژگون میشد دچار سوختگیهای شدید شده و حتی به دلیل نبود درمانگاه میمردند. آتش سوزی خانههای اهالی نیز مصیبت دیگر بخاریهای نفتی بود.
آن زن در باران آمد
میزان حقوقی که در عوض این دشواریها به ما پرداخت میشد بسیار کم بود که این مقدار کم نیز صرف اجاره خانه، تامین سوخت، خوردوخوراک و به خصوص کرایه رفت و آمد به شهرهایمان میشد. خلاصه حقوق ما کفاف هزینهها را نمیداد و مجبور بودیم از خانواده کمک بگیریم. در کنار مشکلات معیشت، نبود امکانات آموزشی و فضای مناسب در مدارس کار تدریس را دشوارتر میکرد، تعداد مدارس ابتدایی و راهنمایی در این منطقه زیاد نیست، همین تعداد کم نیز هیچ امکاناتی ندارند.
عزیزانم نخندید!
چهره آفتاب سوخته و دستها و صورتهای ترک خورده دانش آموزانم همیشه در نظرم هست، در زمستان صورتهای کوچکشان به حدی خشک و ترک خورده بود که وقتی میخندیدند خون میافتاد، بهشان میگفتم نخندید عزیزانم و دستها و صورتهای کودکانه شان را با کرم چرب میکردم. در میان اهالی خوردن صبحانه چندان معمول نبود، بعضی از دانش آموزان اغلب رنگپریده و بیحال بودند و وسط کلاس میافتادند، لقمههایی که همراه داشتم را بینشان تقسیم میکردم.
رنجهای بیشمار
همه این مشکلات وجود داشته و دارد، اما آنچه بیش از همه دلیل عذاب بود و کار آموزش را برای من و همکارانم دشوار میکرد، سطح بسیار پایین سواد و آگاهی در بین مردم و بیگانه بودنشان با مدرسه و تحصیل فرزندانشان و همچنین زندگی روزمره زنان و دختران بود. شاید در کمتر جایی مانند روستاهای دهدشت زنان این چنین کار کنند و زحمت بکشند. در این روستاها زنان کارگر ساختماناند، گلهداری و کشاورزی میکنند، به کوه و دشت برای جمع آوری هیزم میروند، نان میپزند، لبنیات تولید میکنند و بدتر از همه در سن کودکی ازدواج میکنند و مدام باردار میشوند، زنان هم سن من ۳ تا ۴ بچه دارند و شبیه ۵۰ سالهها به نظر میآیند، وضعیت شوهرانشان هم بهتر از آنها نیست. این والدین درک چندانی از ضرورت مدرسه رفتن فرزندانشان نداشتند و تلاش ما برای آگاه کردنشان از طرق مختلف تقریبا بیثمر بود. در خصوص دختران محصل، دانش آموزان ما در بهترین حالت فقط تا چهارم یا پنجم دبستان درس میخواندند و سپس در همان سن کم ازدواج میکردند این مساله، در بی انگیزگی بعضی از معلمان موثر بود، زیرا میدانستند هر اندازه زحمت بکشند این دختران یک یا دو سال دیگر ترک تحصیل میکنند.
من به شخصه تمام تلاشم را به طرق مختلف کردم تا انگیزه ادامه تحصیل در دانش آموزان دختر را افزایش دهم تا شاید مانع ترک تحصیلشان شوم، کوشیدم از روشهای تدریس جدید استفاده کنم، برایشان با هزینه شخصی جایزه تهیه کنم و ساعتها در خصوص آینده و پیامدهای ازدواج زودهنگام حرف بزنم. این تلاشها چندان فایدهای نداشت، زیرا فقر مالی و فرهنگی در این منطقه بیداد میکند.
منظورشان از مدرسه تودهای گاه و گل بود
رشید که حرف میزند از شدت تعجب پلک نمیزنم، حرف که میزند حس میکنم در حال تماشای یکی از فیلمهای قدیم کیارستمی یا مجید مجیدیام، حیرتآور است و دردناک که هنوز مدارسی با چنین شمایل رقت انگیزی در کشور وجود دارند و تعداشان هم کم نیست.
رشیدبیانی، معلم مدارس روستاهای «تَنگ لیرآب» و «آجم» در کهگیلویه و بویراحمد است. او میگوید: «حکمم را گرفتم و به سمت روستای محل تدریس به راه افتادم، مسیر را که پرسیدم فهمیدم «تنگ لیر آب» واقعا آخر دنیاست، فاصله اش تا نزدیکترین شهر بیش از سه ساعت بود، روستا جاده نداشت، ماشین یا موتور دیر به دیر رد میشد و من مجبور بودم برای رسیدن به روستای محل تدریسم بیش از یک ساعت در خاکی و سنگلاخ پیادهروی کنم. به روستا که رسیدم فهمیدم نه آب لوله کشی وجود دارد و نه برق، مدرسه را نشانم دادند، آنچه را میدیدم باور نمیکردم، مدرسه در واقع سازهای کاهگلی نیمهویران، بدون پنجره با سقفی فرو ریخته بود. با درماندگی به توده کاهگل نگاه کردم و گفتم: خوب الان چه کنم؟ کجا باید بخوابم کلاسم را کجا تشکیل دهم؟ زمانم کم بود و فرصت غصه خوردن نداشتم دست به کار شدم، به جای پنجره پلاستیک کشیدم و به جای در، بشکه اوراق شده گذاشتم، سقف را هم پلاستیک کشیدم و گل ریختم، هوا تاریک بود، باد سردی میآمد و صدای زوزه شغالها سکوت را میشکست. روشنایی را با پیکنیک تامین کردم، برای گرما مجبور بودم از هیزم استفاده کنم، بخاری اهالی روستا و مدرسه نیز هیزمی بود، جمع کردن هیزم و دودی که ایجاد میکرد هم داستانی داشت، هر روز صبح به همراه بچهها برای جمع آوری هیزم و تامین سوخت بخاری به دشت میرفتیم، اینجا بچگی و کودکی معنای خاصی ندارد، بچهها زود بزرگ میشوند، شبیه آدم بزرگها لباس میپوشند و کار میکنند، دستان کوچکشان، چون زنان و مردان میانسال ترک خورده و زخم و پوسته پوسته است. کل مدرسه همان دو اتاق گلی بود که یک اتاق محل زندگی من بود و اتاق دیگر کلاس درس. با چوبهای بزرگ برای کلاس ستون درست کرده بودیم که وقت باران به راحتی در آب حل نشود. دستشویی هم وجود نداشت و معلم و دانش آموزان باید به صورت صحرایی قضای حاجت میکردند.
دلم شدیدا گرفته بود، اما نمیتوانستم با مادرم صحبت کنم، چون در روستا نه تلفنی بود و نه آنتنی برای صحبت کردن با موبایل، گاهی که دلم برای خانواده ام تنگ میشد و جانم از تنهایی در میان کوه به تنگ میآمد، مجبورم میشدم برای دسترسی به آنتن و صحبت با گوشی از کوه بالا بروم.
۴ ساعت پیاده روی در سنگلاخ
کلاس هم که فقط اسمش کلاس بود. نه تختهای نه گچی، تخته سیاه به قدری زخمی بود و تکه تکه کنده شده بود که نمیدانستم چطور جایی سالمی برای نوشتن پیدا کنم. دردناکتر اینکه دانش آموزان کلاس چهارم پنجم هنوز در حد کلاس اول و دوم هم نبودند، حتی کتابهایشان تمام نشده بود. وضعیت همکارانم در سایر روستاهای اطراف مانند «آجم» و «مورخانی» هم به همین ترتیب بود و هست یاید پای حرفهای فضل الله میناب، صادق طاهریان، محمدعبدی زاده و بسیاری دیگر بنشینید تا بدانید که آخر دنیا کجاست.
مشکل نبود جاده در روستاهای محل تدریس من و دوستانم جدی بود، همین جاده خاکی که بیش از یک ساعت پیادهروی داشت، موقع بارندگی به اصطلاح با آب میرفت و تا روزها پس بارندگی ناپدید بود. یکبار که به مرکز نزد خانواده رفته بودم مطلع شدم که جاده را آب برده و امکان رفتن به محل تدریسم وجود ندارد این وضعیت تا یک ماه ادامه داشت. آموزش و پرورش اقدام موثری انجام نداد، خودم به استانداری رفتم و خواهش کردم لودر بیاورند و جاده را تعمیر کنند. در بعضی از مواقع که جاده تعمیر نمیشد مجبور میشدم مسیر دیگری را انتخاب کرده و بیش از ۴ ساعت در خاکی و سنگلاخ راه بروم تا به مدرسه برسم.
سلول انفرادی من
زندگی در آن شرایط وحشتناک مرا دچار آسیبهای شدید روحی از جمله افسردگی کرد. من شدیدا تنها بودم مدرسه که تعطیل میشد و هوا که رو به تاریکی میرفت، حالت کسی را داشتم که در یک سلول انفرادی زندان است. مجبور بودم تا ساعت ۱۲ شب که به سختی خوابم میبرد، به سقف زل بزنم، در نبود برق، حتی موسیقی هم نمیتوانستم گوش دهم، بسیاری از اوقات حس میکردم از شدت سکوت و تنهایی و تاریکی و سرما، مالیخولیایی شده ام.
شما تصور کن در یک شب زمستانی در اتاقی که به خاطر گلی بودن نمدار هم است، خوابیدهای که ناگهان احساس خیسی میکنی بلند میشوی و میبینی نیمه شب باران شدید شده و اتاق پر از آب شده، در آن نیمه شب بدون هیچ برق و وسیلهای چکار میتوانی بکنی؟ بدتر از این اتفاق پر تکرار، تهدید جان من به وسیله بخاری هیزمی بود، بسیاری از اوقات بخاری و بعدها چراغهای علاالدین نیمه شب دود میکرد و تمام دماغ و ریههای من در آن اتاق کوچک بدون پنجره و در و هواکش پر میشد از دود و گاز نفت یا چوب، چند بار پیش آمد و مرگ را واقعا نزدیک حس کردم؛ مخصوصا که در آن روستا بدون تلفن و عدم وجود ماشین یا موتور، در حالی که بیشتر از ۳ ساعت با اولین شهر فاصله داشت، اگر به بیماری دچار میشدی و پس از چند هفته درد و عذاب کشیدن خوب نمیشدی، چارهای جز مردن نداشتی! مشکل دوم نداشتن حمام بود، در روستای تنگ لیراب و سایر روستاهای دیشموک هوا در سراسر پاییز و زمستان شدیدا سرد است یعنی اگر بتوانی حجب و حیا را هم کنار بگذاری و پشت درختی، چیزی، حمام کنی سردی هوا و سردشدن سریع آبی که با سختی روی زغال گرم کردهای اجازه استحمام نمیدهد.
اسارتگاهی به اسم محل اسکان معلم
قاسم شفیعی معلم مقطع متوسطه در چاه هاشم سیستان و بلوچستان است. حرف که میزند حس میکنم تمام دردهای جهان را در دل بلوچستان ریخته اند، فکر میکنم دارد از سرزمینی فراموش شده که متعلق به قاره دیگری است حرف میزند. قاسم درباره دشواریهای کار معلمان مناطق دور افتاده میگوید: مشکلات آموزشی در سیستان و بلوچستان بسیار زیاد است، فقدان زیرساختهای آموزشی که زیاد گفته شده و از آن عبور میکنم و به چند مشکل خاص اشاره میکنم. منطقه محل تدریس من بسیار گرم است، علی رغم این گرمای طاقت فرسا، وسایل سرمایشی در اغلب مدارس وجود ندارد، حتی آب آشامیدنی و یا آب برای رفتن به دستشویی هم در بسیاری از مدارس نیست. مساله قابل توجه دیگر، امنیت به ویژه در خصوص معلمان غیربومی است، در گذشته مواردی بوده که جان و خانه و زندگی معلم در معرض خطر افتاده و آموزش و پرورش عملا کار پیشگیرانه موثری انجام نداده، این مساله باعث شد من به همراه تعدادی دیگر از معلمان غیر بومی به صورت گروهی در یک مدرسه شبانه روزی که هیچ امکاناتی ندارد در کنار دانش آموزان بدون هیچ تفکیکی ساکن شویم.
مسئول خوابگاه اغلب حضور ندارد و مسئولیت اداره بچهها و خوابگاه عملا بر دوش معلمان افتاده و از آنجا که مسئول خوابگاه از نزدیکان مدیر است، اعتراض ما به جایی نرسیده، در یک کلمه بگویم محل زندگی ما به اسارتگاه شبیهتر است حتی از حیث شکل و ساختمان، به عنوان مثال برای جلوگیری از دزدی در مدرسه و خوابگاه که در گذشته چند بار اتفاق افتاده، به جای شیشه از ورقههای فلزی در پنجرهها استفاده شده، بافت محل زندگی و کلاسها به حدی فرسوده است که گاهی در حین تدریس تکهای از سقف وسط کلاس میافتد. مشکل دیگر ما در امر آموزش، ساعات تدریس است، کمبود معلم در این منطقه شرایطی ایجاد کرده که ما معلمها مجبوریم در تمام طول هفته به صورت دو شیفت کار کنیم. این فشار کاری به همراه نبود وقت برای تهیه غذا آزار دهنده است، وقتی معلم ساعت ۱۲ ظهر از شیفت صبح فارغ میشود و ۱۲ ونیم شیفت عصر را شروع میکند چه زمانی برای تهیه غذا یا استراحت دارد. در کنار همه اینا دشواریهای رعایت بهداشت، در حالی که یا آبی وجود ندارد یا مکرر قطع میشود هم مزید بر علت است. مشکل دیگر بحث بهداشت، نبود نظافتچی و سرایدار در بسیاری از مدارس است، صبح شنبه که وارد مدرسه میشوی میبینی دانش آموزان مشغول جارو کردن و تمیز کردن مدرسه و کلاسها هستند، و حجم گرد و خاک و آشغال به حدی است که تا حدود نیم ساعت نمیتوانی تدریس را شروع کنی.
مشکل دیگر مشکل فرهنگی و بومی آن منطقه است. یعنی در این منطقه مناسبات ارباب رعیتی همچنان حاکم است و این نابرابری به مدرسه نیز کشیده شده، بچههای اربابان یا افراد پولدار سایرین را مورد زورگویی و آزار قرار میدهند و این پدیده برای مدیران نیز عادی است و این امر بر اجحاف دامن میزند یعنی مدیران و مسئولین همواره هوای فرزندان اربابان را دارند و این بچهها در مدرسه مختارند هر کاری دلشان میخواهد انجام دهند. این مساله ما را با مشکل کنترل نظم کلاس مواجه کرده، زیرا معلم مخصوصا اگر غیربومی باشد در عدم حمایت مدیر نمیتواند هیچ اعتراضی به رفتار نامناسب فرزندان اربابان بکند.
بیانگیزگی دانشآموزان
مشکل دیگر ما در بحث تشویق بچهها به درس خواندن در مدارس پسرانه این است که والدین برخی از دانشآموزان به این دلیل که دارای زمین کشاورزی یا سرمایه و شغلی نیستند، وارد کار قاچاق سوخت یا مواد شدهاند و فرزندان آنها نیز ترجیح میدهند قاچاقچی باشند تا مثلا معلم یا پزشک. وقتی که آنها را به ادامه تحصیل تشویق میکنم، میگویند وقتی که میتوانیم درآمد یک ماه یا یک سال یک معلم را در مدت کوتاهی با قاچاق بدست بیاوریم چرا باید درس بخوانیم و معلم شویم. مشکل عجیب دیگر این است که بسیاری از دانش آموزان من که در مقطع متوسطه هستند، حتی توان خواندن و نوشتن ندارند، یعنی کیفیت آموزشی در استان و سیستان و بلوچستان به حدی پایین است که دانش آموز مقطع دبیرستان و متوسطه اسم خودش را به درستی و بدون غلط نمیتواند بنویسد. گناه این قصور و کوتاهی در درجه اول به گردن آموزش و پرورش است با سیستم عجیب استخدام سرباز معلمها و کسانی که سالهاست حتی رنگ کتاب را ندیده اند. البته بی توجهی مطلق والدین به آموزش فرزندانشان هم عامل موثر دیگری است. در تمام سالهایی که تدریس میکنم ندیدم والدین پیگیر درس بچه هایشان در مدرسه باشند.
دشواریهای کار در مناطق با تنوع مذهبی
زهرا گودرزی معلم مقطع ابتدایی در لار است. او میگوید معلمانی که در مناطق دورافتاده کار میکنند با دشواریهای زیادی مواجه هستند که این مشکلات بسته به بافت فرهنگی منطقه محل تدریس و همچنین کمیت و کیفیت امکانات مدرسه متفاوت است. «یکی از دشواریهای من در امر تدریس، ترکیب شیعه و سنی جمعیت و به طبع کلاسهای درس بود، این مساله به عنوان مثال در کار گروهبندی بچهها مشکل ایجاد میکرد، زیرا برخی خانوادهها در مورد هم گروه بدون بچههای شیعه و سنی با هم حساسیت نشان میدادند. نکته مثبت، اما امکانات خوب مدرسه و تلاش مسئولین آموزشی برای کمک به معلم بود به عنوان مثال برای من که از شیراز به لار رفته بودم منزل و محل اسکان فراهم کردند.
زهرا گودرزی چندی است از لار به قشم منتقل شده، از مشکلات محل جدید تدریسش میپرسم. زهرا میگوید: «در مدرسهای که من در قشم تدریس میکنم دانش آموزان اتباع و افغانستانی زیاد است، بچههایی که والدینشان به خاطر کار به قشم آمدند. کار با اتباع بسیار دشوار است به این دلیل که اغلب اولیا بیسواد هستند و همچنین کوچکترین اهمیتی برای تحصیل بچههای خود قائل نیستند، در جلساتی که دعوتشان میکنم نیز شرکت نمیکنند. خود بچهها هم در فارسی صحبت کردن و فهم آن تا حد زیادی مشکل دارند و این مساله امر آموزش را برایم دشوار کرده کرده است. البته در میان اتباع، برخی دانش آموزانی هم هستند که توان بالایی دارند و حتی در منطقه مقام علمی- دانش آموزی کسب میکنند.
مشکل دیگری که آموزش در قشم را دشوار میکند فقدان امکانات آموزشی و عدم توجه به معلم و نیازهای او و مدرسه است. زهرا میگوید وقتی که زن باشی و حق التدریسی هم باشی مشکلاتت دو چندان است مثلا من، چون حق التدریسی هستم از امتیاز مرخصی بارداری معلمهای رسمی محروم بودم. من بعد از زایمانم فقط هفت روز مرخصی داشتم و علی رغم اینکه جای زخمم هنوز بهبود نیافته بود، مجبور شدم سر کلاس حاضر شوم، چون اگر نمیرفتم به راحتی حذف میشدم. مشکل دیگر من به عنوان یک حق التدریسی این است که در ماههای تابستان حقوق و بیمه نداریم.
نظر شما