سلامت نیوز: چندسالی است كه تقریبا سر هر چهارراه معروفی در تهران، چند حاجیفیروز حتما میبینید. احتمال اینكه شبها آنها را ببینید بیشتر است؛ اما بعضی از چهارراهها، روزها هم میزبان این حاجیفیروزها هستند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شرق، آخرین جمعه سال است و سر ظهر همهجا خلوت؛ چشم میچرخانم تا ببینمشان و گپوگفتی با هم داشته باشیم. از انقلاب تا فردوسی، سر هر چهارراه چشم میگردانم، نیستند.
سر چهارراه ولیعصر سراغشان را میگیرم. یكی از كاسبها میگوید: «دیروز یك ون شهرداری آمد و همه حاجیفیروزها را برد؛ اما شب برمیگردند، ساعت هشت دوباره سر بزنید».
یكی دیگر میگوید: «الان كه اینها را بردند؛ اما كمتر این حوالی در طول روز میآیند. روزها میروند شمال تهران. جایی كه مطمئن هستند درآمدی برایشان دارد».
از فردوسی، راهی چهارراه تختطاووس و عباسآباد میشوم؛ آنجا حتما هستند، چندباری دیدمشان. تختطاووس خبری نیست، اما سر چهارراه عباسآباد میبینمشان.
حاجی فیروزهای کوچک
دو تا پسربچه حدودا ٨، ٩ ساله. صدایشان میكنم. دمدمهای ظهر است؛ حوالی ساعت یك و نیم.
- سلام بچهها؛ خوبید؟ سر ظهر جمعه هم اینجا هستید؟
-تازه اومدیم.
- لباسهای عمونوروز نداشتید؟ این لباس قرمزها رو از كجا آوردین؟
- لباس قرمزهامونو پوشیدیم. (یكی از آنها، یك گرمكن قرمز پوشیده و دیگری هم، دور كمرش، سوئیشرت قرمزش را بسته. هر دو هم تیشرتهای قرمز كهنه بر تن دارند).
- كاروكاسبی خوبه؟
اول خجالت میكشند حرف بزنند؛ انگار که تازهکار هستند؛ دو تا از پسرهای گلفروش كه كمی از آنها بزرگترند آن طرف خیابان آنها را دید میزنند. ترکیبی از خجالت و نگرانی از خرابشدن کاروکاسبیشان دارند. حرف نمیزنند. خطاب قرارشان میدهم: بچهها بیایید میخواهم بهتان عیدی بدهم. راضی میشوند و میآیند؛ «رضا» صدایش میکنند، با لبخند میآید، از او میپرسم:
در روز چقدر درآمد دارید؟
زیاد نیست. ٧٠،٨٠ هزار تومان.
چند وقته اینجایید؟
یک هفتهای میشه که هر روز میآییم.
هر سال؟
نه. اولین سال است.
بزرگتر هم همراهتان هست؟
نه. دایی ما را اینجا میذاره و خودش با بچهاش میره تجریش فال میفروشه.
مادر و پدر كجان؟
شهرستان.
خونه دایی كجاست؟
راهآهن.
ظهر اومدید، ساعت چند برمیگردید؟
حدود ساعت هشت دایی میاد دنبالمون.
اینجا مردم باهاتون خوب رفتار میكنن؟
آره. میخندن ما رو میبینن.
خوشحال میشی؟
نه زیاد.
زیاد خوشحال نیست. میگوید من و ابوالفضل (به برادرش اشاره میكنه) زیاد پول نمیگیریم.
چرا؟
مردم به ما پول نمیدهند.
چرا به شما پول نمیدن؟
شانههایش را بالا میاندازد: «نمیدانم.»
سال بعد هم این كارو میكنید؟
نمیدونیم.
پولشو چیكار میكنید؟
میدیم دایی.
دیگر حواسش به من نیست. چشمش دنبال ماشینهایی است كه پشت چراغ قرمز ایستادهاند. بهناچار خداحافظی میكنم تا به كارش برسد.
دختر حاجیفیروز
آنطرف چهارراه دو نوجوان دختر و پسر در حال تنبکزدن هستند. حرفهای به نظر میرسند. پسر لباس حاجیفیروز پوشیده و در حال تنبکزدن ترانه حاجیفیروز را میخواند.
«ارباب خودم سلام علیکم،
ارباب خودم سر تو بالا کن،
ارباب خودم منو نیگا کن،
ارباب خودم لطفی به ما کن.
ارباب خودم بزبز قندی،
ارباب خودم چرا نمیخندی؟
بشکن بشکنه بشکن،
من نمیشکنم بشکن،
اینجا بشکنم یار گله داره،
اونجا بشکنم یار گله داره!
این سیاه بیچاره چقد حوصله داره»
دختر هم دامنی پولکدار پوشیده و بهخوبی نمایش اجرا میكند. بازارشان هم به نظر گرم میرسد. از دور که نگاه میکنم تقریبا هر ماشینی به آنها پول میدهد. مبلغ اما مشخص نیست. نزدیکتر میشوم.
سلام بچهها. خواهر برادرید؟
میخندد.
آره
حالا نسبتتون مهم نیست. اسمت چیه؟
مجتبی.
از ساعت چند میآیید اینجا؟
از ساعت ١١ تا ٦، ٦ و نیم عصر.
چقدر درآمد دارید؟
با لهجه خاصی حرف میزند: کم. سه نفری صد تومان در یک روز. باید بین خودمون تقسیم کنیم. زیاد پول نمیدهند.
از کجا میآیید؟
از شهرستان.
کدوم شهرستان؟
ا... مشهد.
کی اومدید تهران؟
دو، سه روزی میشه.
تا دم عید میمونید؟
نه هشتم برمیگردیم.
اونجا خبری نیست میآیید تهران؟
خب اینجا بهتره.
شما از کجا میآیی خانمی؟
میخندد. صدای پسرانه میشنوم.
من هم از مشهد میام.
پسری؟ با این لباسها و ظاهرت فکر کردم دختری! اسمت چیه؟
امیرحسین.
تا حالا آشنا اینجا شما رو دیده؟
همشهری؟
آشنا، فامیل یا همشهری...
ببینند هم به رویمان نمیآورند.
خاطرهای ندارید از این دم عیدی و حاجیفیروز؟
خاطره؟
آره خاطره.
پارسال دعوامون شد با دو تا حاجیفیروز.
چرا؟
اونها هم اومده بودن سر چهارراه ما. چهار تا حاجیفیروز بودیم. درنمیاومد. دعوامون شد.
با مردم چی؟ تا حالا خاطره بامزهای پیش اومده؟
میخندد.
خاطره خوب که خب پول بدن ما هم خوشحال میشیم... وقتی امیرحسین میرقصه و من میخونم، همه میخندن و خوشحالن. بعضیام بشکن میزنن.
ماشینها پشت ترافیك میایستند. امیرحسین و مجتبی هم دل تو دلشان نیست كه بروند و با ساز و دهل و رقص، عیدیشان را بگیرند. خداحافظی میكنم و مقصد بعدی را هم «پاركوی» انتخاب میكنم.
پس از كلی ترافیك كه از این آخرین روزهای سال كمی بعید است، به پاركوی میرسم. اینجا خیلی شلوغ است. از منظر حضور حاجیفیروزها. میشمرم. پنج نفر هستند.
حاجیفیروز دانشجو
مرد جوانی حدود ٢٢، ٢٣ساله با صورتی سیاهكرده و لباسهای مخصوص حاجیفیروز، ساز میزند و با صدایی تغییر داده، میخواند. صدایش میكنم.
سلام. میتونم چند دقیقهای با شما صحبت كنم؟
بفرمایید.
صدایش خیلی با صدای حاجیفیروز فرق دارد. صداییدورگه و جوان كه با صدای خموده حاجیفیروز زمین تا آسمان فرق میكند.
چند روزه اینجایید؟
دو، سه روزی میشود.
هر سال اینجا میآیید؟
تقریبا. البته پارسال تجریش بودم. كمی بالاتر.
شغل اصلیات چیست؟
دانشجو هستم.
چی میخونی؟
مهندسی صنایع.
دوستات هم دانشجو هستن؟
آره. همدانشگاهی هستیم.
اهل تهرانی؟
نه. كرمان.
چرا حاجیفیروز شدی حالا؟
هم حالوهوای خوبی داره، هم اینكه خرج دانشگاه زیاده. درسته دولتی میخونم اما خرج و مخارج جانبی و كتاب و درس هم هست. نمیشه همیشه از خانواده پول بگیرم. دستوبالشان تنگه.
خوبه. حالا چقدر درمیاری این روزها؟
چهار، پنج روز آخر سال سرجمع یك میلیونی دستم را میگیره. غنیمته.
امسال كه كبیسه هم هست. یك روز اضافهتر.
(میخندد). ایشالا.
دوستانش صدایش میكنند. پابهپا میكند. میخواهد برود. به من نگاه میكند. لبخند میزنم.
برو. صدات با صدای حاجیفیروز قشنگتره.
(میخندد). واقعا؟
با تعجب از سؤالش میخندم.
موفق باشی «حاجیفیروز دانشجو»
به دایره دستش میزند و میخواند:
ارباب خودم سلام علیكم...
میخواند و دور میشود. ماشینها پشت چراغ بوق میزنند و لبخندزنان بشكن هم میزنند.
نظر شما