سلامت نیوز: تقویمی را ورق می زنم تا برای خبر و گزارش در چند روز آینده برنامه ریزی کنم که هفتم تیر ماه می رسم؛ روز بمباران شیمیایی سردشت. وقتی این مناسبت را روی تقویم می بینم حس می کنم گونه ام می سوزد.
به گزارش سلامت نیوز، ایرنا نوشت: صورتم سرخ می شود. چرا من این تاریخ را به یاد نداشتم. باید دست به کار شوم. تصمیم می گیرم به رئیس انجمن حمایت از مصدومان شیمیایی سردشت زنگ بزنم. فکر خوبیست.
یکی دو صفحه آمار می گیرم و کمی با هم گپ می زنیم و تمام.
تلفن را بر می دارم. اما دوباره سر جایش می گذارم. به خودم می گویم تا کی می خواهیم سر و ته قضایا را از طریق مصاحبه با مسؤلان هم بیاوریم؟
امروز از آن کسانی است که سالها رنج مصدومیت شیمیایی را بر تن رنجور خود دارند و سکوت کرده اند.
تصمیم می گیرم امروز با آنها حرف بزنم.
دوباره تلفن را بر می دارم. کمی پرس و جو می کنم و می رسم به نام و آدرس و شماره مردی به نام رشید خیبری. جانباز شیمیایی 70 درصد.
به شهر محل سکونت و به آدرس این جانباز مراجعه می کنم. رو به روی پنجره ای می ایستم که آنسویش مردی به سختی نفس می کشد.
با حالی منقلب و مضطرب از رویارویی با یک جانباز شیمیایی وارد منزلش می شم و می ترسم بی اختیار با چهره مرگ و شرایطی تلخ رو به رو شوم.
وقتی داخل می شوم، تنم می لرزد، جسمی روی تخت کنار پایم به آرامی و به سختی پایین و بالا می شود.
زانو می زنم و سعی می کنم دستش را بگیرم، دستانش مثل تکه های به هم چسبیده چوب کبریت خشک هستند.
به نرمی صدایش می زنم، آقا؛ من از طرف ایرنا آمده ام، برای گفتگو با شما.
می خواهد حرف بزند، می خواهد چیزی بگوید اما کلمات برایش آن قدر دور از دسترس شده اند که تنها سرفه می کند.
یک بار، دو بار، سه بار ….
کسی از ته گلویش با من حرف می زند. من جانباز 70 درصد شیمیایی هستم. من … باز هم سرفه می کند.
چه قدر به نظرم این سرفه ها عجیب می آیند. قبلاً نظیرشان را فقط در فیلم ها دیده ام. نه، نه، فقط شنیده ام.
انگار که سعی می کند با هر نفس، چاه نفتی را از درونش بیرون بدهد. سیاه، ولی دردناک.
آنقدر خس خس می کند که یاد برفک تلویزیون های سیاه سپید قدیمی مان می افتم. درست مثل آنها، پر از خبرهایی است که نمی تواند بگوید. پر از حرف هایی که در سکوتی پر از خس خس می میرند.
می خواهد ادامه دهد. با عجله می گویم، خواهش می کنم خودتان را اذیت نکنید.
من متوجه اوضاع خاص شما هستم و بعد برای دلگرمی دادن به او و شاید هم برای دلگرمی دادن به خودم با صدای به ظاهر مصمم اما خفه ای ادامه می دهم؛ ما به وجود شما و انسان هایی نظیر شما افتخار می کنیم. شما تاج سر این ملت هستید. حالم خودم هم از این کلمات ضعیف و شعاری به هم می خورد. وای چقدر کلمات برای توصیف برخی حالات ضعیف و نارسا هستند.
همسرش برایم چای می آورد. از او تشکر می کنم و حس می کنم که می خواهد چیزی بگوید.
نگاهش سنگین است. آنقدر سنگین که بار تمام رنج های زنان تاریخ را در آن حس می کنم.
شرم زده می گویم: شما انسان با خدا و صبوری هستید… شما … خدا اجرتان بدهد.
لبخند می زند و به دختر کوچکش نگاه می کند که بالای سر پدرش ایستاده است. بعد چادرش را مرتب می کند و با خجالت می گوید که خدا بزرگ است. خدا همیشه بزرگ است. اما… حرفهایش را می شنوم. حرفهایش مثل پتک بر سرم فرود می آید. ترجیح می دادم هیچ کدام را نشنوم چرا که توان شنیدن و نوشتنش را ندارم.
کاش جسارت آن را داشتم که تمامی این حرف ها را در گوش کر زمین و زمینیان فریاد می زدم.
دوباره نگاهش می کنم. دیگر چیزی نمی گوید. تنها گریه می کند؛ راحت ترین و شاید سخت ترین کاری که یک زن می تواند بعد از حرف های دلش انجام دهد.
دخترش به سمتم می آید و با لحن مؤدب و کودکانه ای می پرسد که حرف های مادرش را منتشر می کنیم یا نه؟
می مانم به او چه بگویم. آیا واقعاً می توانم؟ آیا لازم است درد دلی که کلمات عاجز از بیان رنجهای پشت آن هستند، منتشر شود؟
به او لبخند می زنم و ساده ترین سؤالی را که به ذهنم می رسد، از او می پرسم. تو بابا را دوست داری؟
تبسم محزونی بر لب می آورد و با صدایی لرزان جواب می دهد که بله. خیلی دوستش دارم. مادرم می گوید او جانباز است و در مدرسه هم به من گفته اند که خدا جانبازها و شهدا را دوست دارد. با اینکه گاهی بچه ها مسخره ام می کنند، اما من باز هم پدرم را دوست دارم.
سرم را پایین می اندازم و با تمام وجود حس می کنم که دیگر چیزی برای گفتن ندارم.
با این که هیچ وقت با پدرش تاب بازی نکرده، با این که شاید هیچ وقت پدر برایش بستنی نخریده، با این که هیچ وقت روی کول پدرش سوار نشده … اما خیلی دوستش دارد.
انگار چشم هایم می سوزد. انگار گلویم می سوزد. می ترسم. نکند من هم شیمیایی شده ام؟
قطره ای اشک بر چشمم می نشیند. کاغذ و قلم را روی زمین می گذارم و گریه می کنم. نه از روی ترحم، نه از روی غریزه. از روی چیزی که یاد گرفته ام به آن بگویم عذاب وجدان.
احساس می کنم به جای تمام این بیست و چند سال و به جای تمام آدمهایی که راحت فراموش می کنند، من عذاب وجدان گرفته ام.
احساس می کنم به اندازه تمام بمباران های جهان تکه تکه و ویران شده ام.
من کجا بودم؟ ما کجا بودیم؟ ما کجا هستیم؟ چرا هیچ کس وقتی سرفه می کند، یاد این شهر نمی افتد؟ چرا وقتی مادری لبخند کودکش را اندازه می گیرد، یاد بچه های بی هوای این شهر نمی افتد؟ چرا یاد گرفته ایم اینقدر زود فراموش کنیم سردشت که همین نزدیکی است.
هواپیمایی از بالای سرم می گذرد و انگار مرا با خودش به گذشته ها می برد. کسی در ذهنم به سختی نفس می کشد حتی فرصت فریاد را به او نمی دهند. کسی در درونم می میرد اما هنوز قلب وطنم از کار نایستاده است.
شهر مرزی سردشت در آذربایجان غربی در هفتم تیر 1366 از سوی هواپیماهای رژیم بعثی عراق بمباران شیمیایی شد و بدین ترتیب این شهر به عنوان نخستین شهر قربانی جنگ افزارهای شیمیایی در جهان شناخته شد.
تعداد کثیری از مصدومان شیمیایی این شهر هنوز هم با دردهای این فاجعه دست و پنجه نرم می کنند و برخی از مصدومان نیز پس از 29 سال در انتظار اعلام کمیسیون های پزشکی و تشخیص درجه جانبازی شیمیایی خود هستند.
رژیم بعثی عراق در بمباران شیمیایی سردشت در هفتم تیر 1366 با استفاده از بمب های شیمیایی گاز خردل چهار نقطه پر ازدحام شهر سردشت را بمباران کرد که در این حمله ناجوانمردانه 119 نفر از ساکنان غیرنظامی شهر شهید و بیش از هشت هزار نفر نیز در معرض گازهای سمی قرار گرفته و دچار مصدومیت شیمیایی شدند.
هر ساله به یاد قربانیان بمباران شیمیایی یادواره شهدای شیمیایی سردشت در این شهرستان 111 هزار نفری برگزار می شود و جمعی از مسوولان کشوری و استانی نیز در این روز و در این یادواره شرکت کرده و یا پیام تسلیت برای مردم این شهر جنگ زده می فرستند.
امسال و در آستانه بیست و نهمین سالگرد این فاجعه انسانی، مردم رنجور از آثار سلاح شیمیایی با حضور خود دردهای بی پایان خود را فریاد خواهند زد تا وجدانهای خفته و داعیان حقوق بشر و انسانیت از خواب غفلت بیدار شوند و از حمایت و پشتیبانی از جنگ طلبان دست بردارند.
نظر شما