به گزارش سلامت نیوز به نقل از جام جم ؛ گاهی هم ترس برش میدارد مبادا وقت مرگ مثل شوهرش، با چشمهای از حدقه در آمده، خر خر كند و بیرمق، به دامن ندیدنی مرگ، چنگ بیندازد.
روزهایی هم خودش را دلداری میدهد كه شاید مردنش، خواب سبك نیمروزی باشد برای بیدار شدن در جهانی كه در آن، هیچكس از روبان قرمز چنبره زده دور او و پسرش نمیهراسد و آنها را به جرم مبتلا شدنشان به ایدز، از آغوشش طرد نمیكند.
«اسم مستعارم را بنویس.» این را میگوید و برگهای خشك چنار را از روی نیمكت پس میزند كه بنشیند. قرارمان در یكی از پاركهای تهران است. دست نمیدهد. شاید میترسد دستم را پس بكشم یا معذب شوم. میگوید « از كجا شروع كنم؟»
چهره پریسا با تصوری كه همیشه از مبتلایان به ایدز داشتهام فرق دارد. زنی زیباست با گونههای صورتی، چشمهایی سیاه و پرنور، پوستی گندمی و موهایی روشن. گرچه میگوید به 40 سالگی رسیده است، اما جوانتر به نظر میرسد.
سخت و تلخ لبخند میزند «آن تصوری كه شما دارید از بیمارانی است كه وارد فاز ایدز شدهاند یعنی علائم بالینی بیماری در بدنشان ظاهر شده است. من یك اچ آی وی مثبت هستم. ویروس در بدنم وجود دارد، اما هنوز علائم بالینی بیماری را ندارم.»
بابا آمد، بابا ایدز آورد
پریسا سرش را پایین میاندازد و با انگشتهای دست راست، جای خالی حلقه ازدواج را روی دست چپش میپوشاند.
ایدز، میراث شوهر است برای او. «بیماری شوهرم با اسهال و استفراغ و كاهش شدید وزن در سال 1378 خودش را نشان داد. او معتاد نبود؛ تحصیلكرده و موفق بود و به همین دلیل تا یك سال هیچ پزشكی حدس نزد كه شاید به ایدز مبتلا شده باشد.»
تقویمها كه یك سال ورق خورد، یك روز بیخبر، مرد، آشفته و پریشان به خانه آمد، داشت میلرزید، بغضش كه تركید؛ اشكها كه زخمهای چركی روی گونههایش را شستند گفت پزشكان بیماریاش را ایدز تشخیص دادهاند. زن ایدز را نمیشناخت.
فكر كرد باید نوعی اسهال عفونی باشد كه دیر یا زود خوب میشود اما... «آن زمان پسر بزرگم، یونس هشت ساله و یوسف، پنجساله بود. شوهرم گفت من و پسرها هم باید آزمایش بدهیم.»
غربت در میان آدمها
دست تقدیر، شوخی تلخی با پریسا و بچههایش كرده بود. پسر بزرگتر كاملا سالم بود اما پریسا و یوسف اچآیوی مثبت بودند. از همان وقت، رفتوآمد دوستان و آشنایان به خانه آنها كم و دست آخر قطع شد.
مادرها به بچههایشان سپردند با یوسف بازی نكنند و آرام آرام دیگر كسی حتی حاضر نشد به غذایی كه پریسا میپخت، لب بزند و مردم حتی از حرف زدن با او و خانوادهاش پرهیز كردند.
یك سال بعد، غربت و تنهایی كمر مرد را شكست؛ بیماری توان راه رفتن و حتی كنترل ادرار و مدفوعش را از او گرفت؛ زخمهای چركی همه تنش را پوشاند؛ نقص سیستم ایمنی باعث شد بیماریها جسمش را تسخیر كند و سرانجام در غروبی دلگیر، گوشه خانه، جان داد اما پیش از آن در گوش عشق همیشگیاش، رازش را نجوا كرد «هرگز به تو خیانت نكردم.
پیش از ازدواج، وقتی در خارج از كشور درس میخواندم در تصادفی، به من خون تزریق كردند.»اشكهای پریسا سرازیر میشود.
باز مرگ شوهرش را به یاد میآورد و میگوید «من مرگ را زندگی میكنم... دیگر ترسی از مردن ندارم. تا به حال دو بار بدنم در برابر داروها مقاومت كرده است و این بار اگر مقاومت كند احتمالا علائم بیماری ظاهر میشود؛ اما دلم نمیخواهد مثل او بروم... آنقدر سخت... آنقدر پردرد... آنقدر تلخ...»
ما به او و كودكش ستم كردیم
مرد كه رفت نرسیده به چهلمش، یوسف را از مدرسه اخراج كردند. جرم پسرك كلاس اولی سیاهپوش، بیماری ای بود كه با آن به دنیا آمده بود. پریسا هنوز رخت عزای شوهر را به تن داشت كه پیگیر احقاق حقوق طفلكش شد.
زن تا سالها نمیدانست كه حتی وقتی یوسفش را به مدرسه برگرداند، مسئولان مدرسه حق نشستن میان بچههای دیگر را از او گرفتند و مجبورش كردند روی نیمكتی گوشه كلاس بنشیند، كسی با او حرف نزد، بیدوست ماند و بعدها پریسا باخبر شد پسركش خیلی از روزها، از بقالهای محله، كیكهای نسیه میخریده و میان بچههای مدرسه پخش میكرده تا شاید با او رفیق شوند.
پریسا یاد تنهایی یوسفش كه میافتد خط اخمی میان ابروهایش مینشیند و بغض میكند. میگوید «پسرم هنوز هم تنهاست؛ غریب و بیدوست. همیشه از این وضع گله دارد. به چه جرمی تبعیدش كردند؟»
نوشدارویی برای غربت بیاور
یونس، پسر بزرگتر پریسا حالا دانشجویی موفق است اما یوسف، سالهاست ترك تحصیل كرده، هر روز آرزوی مرگ میكند و بارها از خانه گریخته و روانپزشكها سرانجام به پریسا گفتهاند طرد شدن از اجتماع و فشارهای روانی شدید باعث شده پسرش دچار اختلال دو قطبی (نوعی بیماری روانی) شود؛ بیماری خطرناكی كه داروهایی گرانقیمت دارد و هیچكدام مشمول بیمه نمیشود.
پریسا توضیح میدهد وزارت بهداشت هزینه سنگین همه داروهای كنترل ایدز و حتی آزمایشهای مربوط به این بیماری را تقبل كرده است، اما تامین هزینه درمان بیماریهایی كه به علت نقص سیستم ایمنی به وجود میآید مثل انواع بیماریهای پوستی، به عهده بیماران است.
گذشته از این خیلی از بیماران، معتادان تزریقی هستند و هپاتیت C هم دارند، اما معمولا هزینه درمان هپاتیت برای آنها رایگان نیست.
از مشكلات مالی بیماران اچ آی وی مثبت كه میپرسم میگوید «بالاخره همه مردم مشكلات مالی دارند، اما درد اصلی ما، ایدز نیست غربت میان انبوه آدمهایی است كه قضاوتمان میكنند، برایمان حكم صادر میكنند و به تنهایی تا لحظه مرگ، محكوممان میكنند.»گرچه مردم، پریسا و فرزندش را طرد كردهاند اما او تسلیم نمیشود.
زن عضو داوطلب فعال باشگاه همیاران مثبت و یكی از نیروهای ثابت باشگاه یاران مهر است كه فعالیت هر دو گروه در زمینه كمكهای مددكارانه به بیماران اچ آی وی مثبت است.
مثل همه آدمهای خوشبخت
زن به ساعتش نگاه میكند و قطرههای باران، روی سطح آیینهگون حوض مقابلمان، موج میاندازد. میگویم «پسرت نیامد.» لبخندی كمرنگ روی لبهایش مینشیند «آمده اما نمیخواهد جلو بیاید.
آن طرف ایستاده، حدس میزنی كدام یكی باشد؟»انگشت اشاره پریسا، جایی آن طرف ردیف شمشادهای وسط پارك را نشان میدهد، جوانهای نشسته بر نیمكتهای چوبی، جوانهایی كه گپ میزنند، جوانهایی كه میدوند، جوانهایی كه والیبال بازی میكنند، جوانهایی كه تنها یا چند تا چند تا قدم میزنند و... میگویم «نمیدانم... شاید...»
لبخند روی لبهایش محو میشود و زمزمه میكند «مثل یك پسر معمولی.... از دور مثل یك پسر خوشبخت است.»
بعد با دستمال آرام آرام اشك را از گوشه چشمش میگیرد و بیآنكه دست بدهد «خداحافظ» میگوید و من، باز به سرم میزند روبان قرمز فلزی را كه چند سال پیش از دفتر پیشگیری از ایدز سازمان ملل هدیه گرفته بودم به مقنعهام بیاویزم تا یكبار دیگر تجربه كنم سنگینی نگاه آدمهایی را كه از 12 سال پیش پریسا و پسرش را زنده زنده دفن كردهاند.
نظر شما