سلامت نیوز:میهمانی یلدا برایشان شروع شده با کاسهای آش گرم که نان تافتونی کنارش میبیند. مشتریهای آشرشته «شهرزاد» زیادند؛ آشی که گویی کمی وجودشان را گرم کرده. موزیکی هم ضمیمه جشنشان شده، اما به اندازهای نیست که حرکتی در استخوانهای یخزدهشان بیندازد.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند ،لیلا مهداد- دعوت شدهاند به کورهراهی که میان خرابههای خلازیر است. جایی همان نزدیکیها تپههایی که از درد خماری به آن پناه بردهاند. موکتهای طوسی و قهوهای پهن روی زمین نم زده، چشم به راه میهمانها هستند. پرتقالها روی هم چیده شدهاند، ظرف شیرینی و انارها هم هست تا سفره یلدایشان چیزی کم و کسر نداشته باشد. دیگ بزرگ آشرشته هم روی شعلهها لَم داده به انتظار سر ریز شدن در کاسهها.
میهمانها یکییکی با کمی خجالت و ترس از راه میرسند و گوشهای از موکتها را تسخیر میکنند. ثانیهها که جایشان را به دقیقهها میدهند، یکی از آن دور از میان تلهای روی هم تلنبار شده سر بیرون میآورد. ترس وجه مشترک همه میهمانان است. ترسی لانه کرده در چشمهایی که خماری و نشئگی هالهای از اشک و خون را به آن اضافه کرده است.
رنگ پوستها و موها اینجا قابل شناسایی نیست. همه یکدست رنگ سیاهی به خود گرفتهاند. گویی همه همدست شدهاند برای مخفی ماندن و استتار. بوی تند دوده چوب و کارتنهای سوخته همه فضا و تن میهمانان را فرا گرفته. سفیدی چشمها و ناخنها به زردی میزنند. چشمهایی که یکجا بند نیستند و ناخودآگاه اطراف را میپایند.
میهمانی یلدا برایشان شروع شده با کاسهای آش گرم که نان تافتونی کنارش میبیند. مشتریهای آشرشته «شهرزاد» زیادند؛ آشی که گویی کمی وجودشان را گرم کرده. موزیکی هم ضمیمه جشنشان شده، اما به اندازهای نیست که حرکتی در استخوانهای یخزدهشان بیندازد.
20 سال پیش، شب یلدا داماد شدم
شب یلدای 20سال پیش رخت دامادی تن کرده به امید سفیدبخت کردن عروسش.
-این جشن مال شب یلداست؟
*آره
-شب یلدا تاریخ ازدواج منه. این شب داماد شدم.
از داماد سالهای دور نه قامت رعنا مانده، نه لبخندی از رضایت. مردی کمر خم کرده با چهرهای دوده گرفته، تصویر او است در شب یلدای 1400. کمی دورتر از سفره شب یلدا چمباتمه زده روی خاک تَر شده از باران دیشب. اشک گوشه چشمش را تَر میکند گویی در حال مرور شب یلداهایی است که سقفی بالای سرش میدیده. «هفت، هشت بار پاک شدم اما دوباره برگشتم.»
پانزده روز پیش شاید هم کمی بیشتر بود که برای خرید مواد از خانه بیرون زد و دیگر برنگشت. «هشتماه و چند روزی بود پاک بودم اما دوباره هوس کردم.» کاپشن مشکی کوتاهش را بیشتر از قبل به خود میچسباند و کاسه آش را به صورتش نزدیکتر میکند. «41 شاید هم 42 سالم باشد. خیاطم و مغازه دارم.»
از همان 15روز پیش که زده بیرون به قصد کارتنخوابی دوباره از خانواده بیخبر مانده. «دلم تنگ میشود اما سر و وضعم باعث خجالت بچههاست. دوست ندارم با این شکل و شمایل من را ببینند.»
هنوز هم درد پا امانش را میبرد. تا همین دیروز برای راه رفتن به عصایی تکیه میداد که آن را هم دزدیدند تا راه رفتن برای «یاشار» سخت شود. «متاهلم. بچه هم دارم.» شب را با گریه به صبح رسانده از درد خماری و درد پا. «اما این جشن حالم را بهتر کرد. یاد خانوادهام افتادم. یاد شب یلدای دوسال پیش خانه.»
یک زمانی ما هم یلدا میگرفتیم با خانواده
«یاشار» جزو اولین کسانی است که خودش را به گوشهای از موکت میرساند. «اولینباره آمدم جشن.» همین جمله کافی است تا لبخند بزند و از دندانهای داشته و نداشتهاش خجالت نکشد. «یاد قدیمها افتادم. یک زمانی ما هم یلدا میگرفتیم با خانواده.» کمی مکث میکند. با خاطراتش در جنگ است. گویی نمیخواهد چیزی از آن روزها به یاد بیاورد شاید از دلتنگی، شاید هم از خجالت.
کمی دورتر از بقیه همدردهایش نشسته و پرتقالی را در دستش بازی میدهد. سرش پایین است و چشم از بقیه میدزدد. باید دهه سوم زندگیاش را شروع کرده باشد. تهلهجه شیرینی دارد و کلامش را دلنشینتر میکند. «یکسالی است در پاتوق خلازیر ماندگار شده و زندگی قبل را پشتسرش جا گذاشته است.»
قبل از آن تصادف و آسیب دیدن پایش جوشکار اسکله بوده.» تصادف کردم پایم پلاتین دارد.» تصادف و دردهای جانفرسا عادتش داد به مرفین. «همهچیز از مرفین شروع شد.» شاید برای تهیه مرفین شاید هم برای مخدر دیگری گذرش به خلازیر افتاد و برای همیشه ماندگار شد. «با موتور آمدم اینجا. موتورم را دزدیدند من هم همینجا ماندم.»
هنوز هم درد پا امانش را میبرد. تا همین دیروز برای راه رفتن به عصایی تکیه میداد که آن را هم دزدیدند تا راه رفتن برای «یاشار» سخت شود. «متاهلم. بچه هم دارم.» شب را با گریه به صبح رسانده از درد خماری و درد پا. «اما این جشن حالم را بهتر کرد. یاد خانوادهام افتادم. یاد شب یلدای دوسال پیش خانه.»
آخرین شب یلدایی که فراموش شده
سفره شب یلدا هر کدام از میهمانان را به گوشهای از خاطرات برده. «ناصر» هرقدر تقلا میکند آخرین شب یلدایش را به خاطر نمیآورد. خاطراتش پُر شده از کمپ، زندان و ترککردنهای اجباری. 39 بهار و زمستان را شمرده تا رسیده به اولین شب زمستان 1400.
به امید کار و سفرهای پر نانتر راهی تهران شده و ساکن مرتضیگرد. «برای کار ضایعات آمدم تهران.» کارش گذرش را به خلازیر انداخت. کارش شده بود پاییدن ساکنان پنهانی این پاتوق. «وسوسه شدم و یکی دوبار نشستم پای بساطشان.» «ناصر» سر بساط ساکنان قبلی نشست و دیگر نتوانست بلند شود. «قبل از آن سیگار هم نمیکشیدم. اولینبار هرویین کشیدم.»
پنج شش سالی در کنار کار ضایعات، هرویین را بارها و بارها امتحان کرد تا بالاخره شد ساکن همین جا.» سه تا بچه دارم. خیلی عذابشان دادم. کارتنخواب شدم تا آنها اذیت نشوند.» ضایعات جمع میکند برای پول مواد. «از این سطل به سطل دیگر سر میزنم برای جمعکردن ضایعات.»
آجیلها را کف دستش ریخته و با حوصله گلچینشان میکند برای خوردن. سه روز پیش بود که آخرین وعده غذاییاش را خورده بود. «جنس نباشد جشن و غذا برایمان بیمعناست.»
روزگاری که این آدمها به دنبال دستی هستند از جنس مهربانی. «این آدمها اعتماد و خانواده میخواهند.» مدیر مرکز نور سپید هدایت بر این باور است این آدمها باید خودشان داوطلب بهبود باشند. «باید زمان طلاییشان فرابرسد تا داوطلب شوند برای تغییر سبک زندگیشان.»
دومین شب یلدای شهرزاد
از دور با مانتو و شلوار سفید خودنمایی میکند. مقنعه سفیدی هم سر کرده تا سرآشپز بودنش مشخص باشد. «شهرزاد» میخوانندش؛ دختری میانه بالا برگشته از سیاهی مطلق. «یکسال و هفت ماه و 29 روزِ پاکم.» این جمله کافی است تا چشمهایش شادابتر به نظر برسند.
بیستودوسال زندگیاش را پای مواد گذاشته و مفهوم زندگی در پاتوق را با گوشت و پوست لمس کرده. زندگی در پارکها و پناه بردن به زیر پلها از باران یا سرمای استخوانسوز شبهای زمستان 22 سالش را سوزانده. «22سال مواد مصرف میکردم و کارتنخواب بودم.»
ماجرای شب یلدا که شد و قولوقرارها از جشن این شب گفتند، عهدهدار بار گذاشتن آش جشن شد. «از ساعت یکونیم شب حبوبات را بار گذاشتم.» سرمای زمستان را به جان خریده و شب را در کانکس کاهش آسیب سر کرده تا آشرشتهاش سر وقت آماده باشد. «کار سختی بود اما لذتبخش.»
سر دیگ آشرشته ایستاده و ملاقه را سر ریز میکند توی کاسههای منتظر. کشک و نعناداغ را مونا میریزد روی آش و میدهد دست آدمهایی که از همه دنیا پناه آوردهاند به پاتوق خلازیر. «حس خوبی دارم. همیشه از این کارها انجام میدهیم. کمک کردن لذتبخش است.»
دستهایش را در جیبهایش جای میدهد و به دوردستها نگاه میکند. به کورههایی که سر به آسمان گذاشتهاند. «مخصوصا کار کردن برای آدمهای این پاتوق حس خوبی دارد. این پاتوق به غذا و امکانات دسترسی ندارد.» فوتوفن آشپزی را بلد نبوده و حالا برای 300-200 نفر غذا میپزد. از وقتی رد مواد از زندگی و رگهایش پاک شده سر دیگ ایستادن را تمرین کرده تا حالا یک پا آشپز باشد.
آدمهایی که اعتماد و خانواده میخواهند
دو سالی است کانکس کاهش آسیب در میان خرابهها قَد علم کرده؛ کانکسی که به کمک بهزیستی و شهرداری منطقه 19 پایش به اینجا رسیده است. «اعتماد آدمهایی که در این پاتوق سخت در دسترس و مکان ناامن زندگی میکنند، جلب کردیم.»
کانکس تنها دلخوشی آدمهایی است که زندگیشان شبها خلاصه میشود روی کارتنی که گاهی سرمای زمین را به خود میگیرد. «در طول شبانهروز مراجعه میکنند. حداقل یک وعده غذای گرم و اقلام کاهش آسیب دریافت میکنند.» سپیده علیزاده، مدیر مرکز نور سپید هدایت این کانکس را بهانه خوبی میداند برای باخبری از حالوروز آدمهایی که از همه بریدهاند.
روزگار بر وفق مراد این آدمها نبوده و دلخوشیشان پاتوقی است که خودشان را در چهره همپاتوقیهای دیگرشان میبینند. این روزها برنامههای کاهش آسیب کم شده و جایش را طرحهای ضربتی و درمانهای اجباری گرفته است.
روزگاری که این آدمها به دنبال دستی هستند از جنس مهربانی. «این آدمها اعتماد و خانواده میخواهند.» مدیر مرکز نور سپید هدایت بر این باور است این آدمها باید خودشان داوطلب بهبود باشند. «باید زمان طلاییشان فرا برسد تا داوطلب شوند برای تغییر سبک زندگیشان.»
ناامیدی آنها و ناامید شدن ما از این آدمها یعنی از دست دادن آدمهای بیشتر. «این سفره پهن است برای یادآوری گرمای خانه خانواده.» یادآوری به آدمهایی که حالا شاید یادشان نباشد آخرین یلدایی که داشتند کجا بود و به چه روزگاری برمیگشت. «دلمان میخواهد احساس کنند آدمهایی هستند که دلشان برای آنها میتپد. هنوز کسانی هستند که به خاطر آنها مقابل تصمیمات اشتباه ایستادهاند؛ طرحها و درمانهای اجباری.»
سفرهای برای یادآوری گرمای خانه
امید در زندگی این آدمها گمشدهای قدیمی است. اینها از ناامیدی پناه بردهاند به سیاهی زیر زمین تا از چشم همه دور باشند. «ما باید به آنها امید بدهیم. اینکه بترسند و برای مخفیشدن زیر زمین را انتخاب کنند یک معنی بیشتر ندارد؛ از دست دادن این آدمها.»
ناامیدی آنها و ناامید شدن ما از این آدمها یعنی از دست دادن آدمهای بیشتر. «این سفره پهن است برای یادآوری گرمای خانه خانواده.» یادآوری به آدمهایی که حالا شاید یادشان نباشد آخرین یلدایی که داشتند کجا بود و به چه روزگاری برمیگشت. «دلمان میخواهد احساس کنند آدمهایی هستند که دلشان برای آنها میتپد. هنوز کسانی هستند که به خاطر آنها مقابل تصمیمات اشتباه ایستادهاند؛ طرحها و درمانهای اجباری.»
کانکس خدمات کاهش آسیبها در همسایگیاش کمپ ترک اعتیادی را میبیند. کمپی که با آغوش باز پذیرای کارتنخوابهایی است که آمدهاند تا زندگیشان را تغییر بدهند. «این کمپ تعدادی از این عزیزان را رایگان پذیرش و درمان کرده است.»
کاش کمپهای رایگان و خدماتی از این دست بیشتر بود برای پذیرش آدمهایی که بزرگترین تصمیم زندگیشان را گرفتهاند. «حمایتها محدود است. خیلی دردناک است آدمهایی که به دلخواه خودشان برای ترک کردن پا پیش میگذارند، حمایت نمیشوند و ما به دنبال ترک اجباری دیگرانی هستیم که هنوز به این تصمیم بزرگ نرسیدهاند.»
نظر شما