سلامت نیوز: هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سیاهپوشان، در حیاط مجتمع صف میبندند. هر 5 دقیقه كه میگذرد، 20 نفر عزادار جدید، دنباله صف را كش میدهند. هیچ كدام حاضر به اقرار «مرگ كرونایی» عزیزشان نیستند. «مرگ كرونایی»، رازی است كه با تار و پود پیراهنهای سیاهشان استتار شده.
4 و 15 دقیقه بامداد شنبه / 30 مرداد:
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، اگر سرعت تاكسی، 10 كیلومتر كمتر بود، سگها، یا سر و دست راننده را گاز میگرفتند، یا از پنجره تاكسی حملهور میشدند. نور بالای تاكسی، خواب بامدادی سگهای ولگرد معابر تاریك بهشتزهرا را مختل كرده بود. آنقدر دنبال تاكسی دویدند تا رسیدیم به محوطه نورانی «مجتمع عروجیان». صدای پارس سگها از ما دور شد. برگشتند به همان سكوت و تاریكی آرامگاه ابدی میلیونها میت. محوطه «عروجیان» هم غرق در سكوت بود؛ غرق در سكوت و شانه داده زیر سنگینی نسیم خنك بامداد. راننده كه دور زد و به سمت خیابان اصلی بهشتزهرا راند و رفت، تكلیف این وسعتی كه در مركزش ایستاده بودم، معلوم بود؛ منطق صفر و صد مطلق؛ اینجا، یا زندهای، یا مرده. تا نیم ساعت بعد فكر میكردم تنها انسان زنده آن محوطه در آن ساعت صبح هستم؛ تنها انسان زنده كه صداهای بامداد را میبلعید؛ نجوای جیرجیركها، خروسی كه میخواند و چه بد هم میخواند؛ خشدار و منقطع، تكانهای پرزحمت پرچمی كه بالا سر محوطه افراشته بود، آخرین لحظههای بیداری خزندگانی كه در این مكان خانه داشتند؛ قدم روی سوسك و مورچههای اسبی و جهندهای كه شبیه ملخ بود، رقص برگ دهها درخت با وزش نسیم صبحگاهی، آوازی از دور دست، شبیه به بانگ بوم؛ ترنمی از فرود به اوج، همهمهای گنگ از غرش موتور دهها خودروی سنگین كه در اتوبان پیرامون بهشتزهرا (س)، خسته و خوابزده میرفتند .....
نگهبان مجتمع عروجیان كه سیگار به دست از اتاقك نگهبانی بیرون آمد و با نگاه نگران به سمت شعله افروخته آتش روی سقف یخچال سوپر ماركت روبروی مجتمع رفت، دیگر من تنها انسان زنده آن محوطه نبودم. قبلش هم نبودم. ساعت 4 صبح، لته ورودی غربی بهشتزهرا باز بود. داخل معبرهای تاریك كه میپیچیدیم به مقصد «عروجیان»، كورسوی نوری زُل، سفید، به وسعت كف دست شاید، روی بعضی قبرها را روشن میكرد. توصیف ابهت این مكان؛ این آرامگاه مردگان ما، این محوطه 584 هكتاری كه لبالب، جسم بیجان آدمها را در آغوش كشیده، ابهت و شكوهش در تاریكی، لباس هیچ واژهای به تنش نمینشیند. سكوت این محوطه، در آن ظلماتی كه گاهی سبز بود به رنگ سبزترین برگ درختان و گاهی خاكستری به رنگ تیرهترین تكه آسمان، موسیقی جاری در این سكوت آرامشبخش را هیچسازی قادر به نواختن نیست؛ این ترنم پایان ابدی ......
7 و 30 دقیقه صبح شنبه / 30 مرداد:
مجتمع عروجیان، تعطیل است. یك ساعت تا آغاز كار مجتمع مانده. هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سربازهای یگان حفاظت، رفتهاند داخل سوپرماركت روبروی مجتمع، صبحانه بخورند در این فاصله. كمكم، تراكم آدمهای سیاهپوش در بلوار مجاور مجتمع زیاد میشود. مردها بیشترند. پیراهن و شلوار سیاه بر تن، ریشهای شلخته و شانه نشده، چشمهای متورم و قرمز، پوشهای در دست، همهچیز حكایت شتاب است؛ زود از خانه بیرون زدهاند كه سوگشان را در هیاهوی سحرخیزی شهر حل كنند. اینجا كه پایان جاده است؛ دهها نفر مثل خودشان، با دردی مشترك برای پایانی غیر قابل گریز. اینجا از هیچ چیز نمیشود فرار كرد. نه از خود، نه از دیگری، نه از واقعیت مرگ.
7 و 45 دقیقه صبح شنبه / 30 مرداد:
هنوز پذیرش ثبت گواهی فوت آغاز نشده. سیاهپوشان، در حیاط مجتمع صف میبندند. هر 5 دقیقه كه میگذرد، 20 نفر عزادار جدید، دنباله صف را كش میدهند. هیچ كدام حاضر به اقرار «مرگ كرونایی» عزیزشان نیستند. «مرگ كرونایی»، رازی است كه با تار و پود پیراهنهای سیاهشان استتار شده. جلوی صف فقط، آنها كه پچ پچه آرامی درباره قبر رایگان دارند، حدس را به یقین میرسانند. تا نیم ساعت بعد، صف سیاهپوشان میرسد به 140 نفر .....
8 و 30 دقیقه صبح شنبه / 30 مرداد:
70 روز پیش، روی همین نیمكت نشسته بودم. چشم دوخته بودم به بافت فشرده مردان و زنانی كه منتظر اعلام مامور غسالخانه بودند كه بروند و میت كفنپوششان را تحویل بگیرند. 70 روز پیش، من هم مثل آنها بودم؛ منتظر اعلام مامور غسالخانه كه بروم و میت كفنپوشم را تحویل بگیرم. پیرزنی با قدمهای خسته، میآید و كنارم مینشیند. چه شكل عجیبی پیدا كردیم ما آدمها؛ انگار از روز اول كه به دنیا آمدیم، یك تكه پارچه سفید روی صورتمان دوخته شده بود.
پیرزن، پارچه سفید را از روی صورتش برمیدارد و چشمهای خیس و سرخش را با دستمال پاك میكند. سوگوار پسر جوانمرگش شده؛ پسری كه راننده تاكسی بود و نوبت اول واكسنش را هم زد ولی چهار روز بعد، مرد. در این ساعت صبح، در این روز هفتادم، حوصله همراهی با عزای یك مادر را ندارم. دستی به شانهاش میزنم و میروم و در دل سیاهپوشان خودم را گم میكنم .....
دیروز؛ 30 مرداد 1400
183 میت كرونایی در غسالخانه بهشتزهرا كفنپوش شدند؛ 102 مرد، 81 زن. در این 19 ماه، از كل مرگهای كرونایی كشور، 40 درصد سهم شهر تهران بوده. دهها غسال و خاكسپار و راننده آمبولانس انتقال متوفی از بیمارستانها و خانههای شهر تهران، 19 ماه است كه در دو و سه نوبت كار میكنند تا خودشان را با ورق خوردنهای تقویم مرگ وفق دهند. 19 ماه است كه 15 آمبولانس درونشهری بهشتزهرا، با ظرفیت تكمیل حركت میكنند؛ در هر نوبت اعزام روزانه به بیمارستانها یا خانهها، به جای انتقال یك جنازه، 5 جنازه به بهشتزهرا میرسانند. 19 ماه است غسالهای بهشتزهرا، بدون مرخصی كار میكنند؛ هر روز 3 نوبت، تا غروب آفتاب. 19 ماه است خاكسپارهای بهشتزهرا، بدون مرخصی كار میكنند؛ هر روز در دو نوبت، تا غروب آفتاب.
مردی كه در واحد سنگبری بهشتزهرا كار میكند، دفتر آمار سال 1397 و 1400 را رج میزند: «اول مرداد 97، 35 سنگ موقت نصب كردیم. 17 مرداد 97، 25 سنگ موقت نصب كردیم. اول فروردین امسال، 119 سنگ موقت نصب كردیم. 28 مرداد امسال، 146 سنگ موقت نصب كردیم.»
ظرفیت دفن اموات در بهشتزهرا، دو سال دیگر تكمیل میشود.
اگر مرگ، یك موجود زنده بود، میشد نوشت «كسب و كار پررونق مرگ.»
مرگ چیست؟ هویت است؟ لقب است؟ واكنش شیمیایی است؟ شیء است؟ جاندار؟ بیجان؟ چه رنگی است؟ خاكستری؟ نیلی؟ چه طعمی دارد؟ تلخ؟ شیرین؟
نظر شما