سلامت نیوز:مواد ضدعفونی ریههای محمد را به شدت آلوده کرده و ابتلا به کرونا سبب شده بود ریههای ضعیف او تحمل این همه درد را نداشته باشد. علت مرگ را ایست قلبی بر اثر ابتلا به کرونا زدند فاصله به اندازه همان خاکریزهاست، فقط رنگ لباسها تغییر کرده است، اما آدمها همان آدمها هستند، با همان دل و جرأت، با همان همت و با همان روحیه گذشت و فداکاری.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند ، دیروز در برابر گلولهها سینه سپر میکردند و حالا در برابر ویروسی که جان و سلامت همه را هدف قرار داده است.میدان جنگ تنها مکانش و از لباسی به لباس دیگر تغییر کرده است. صحبت با مادری که فرزندش را در این لباس ازدستدادهاست، کار هر خبرنگاری را برای نوشتن سخت میکند، تا گمان میکنی زیر و بم خاطراتش را بیرون کشیدهای، یک نوبرانه دیگر از فرزندش رو میکند.
پسرش داوطلب جمعیت هلالاحمر بود و حضورش در این جمعیت دلش را آنقدر بزرگ کرده بود که مرگ در برابرش بسیار کوچک بود. او درحالیکه برای ضدعفونی معابر و محله میرفت، کرونا گرفت و آنقدر بیماریاش پیشرفت کرد که جانش را از دست داد. محمدصادق ایلاتمنش یک ماه پیش دل به دریا زد و به همراه جوانان محله برای ضدعفونیکردن معابر محلههای قدیمی یزد بسیج شد و آستین بالا زد، اما در همین شبگردیهای ضدعفونی، کرونا او را نیز مبتلا کرد و جانش را در همین راه از دست داد.
گلهای آبشار طلایی از بلندای دیوار حیاط سرسبز خانه سرککشیده و خودش را رسانده به کوچه خلوت و بنبست. گلهای زیبا همچون لکههای درشت افتادهاند روی پارچه مشکی تسلیت و بعضی از کلمهها را طلایی کردهاند. آن پایین نوشته از طرف جمعیت هلالاحمر. تمام خانه از عکسهای محمدصادق پر شده است، مادر میخواهد هر جا که خوابش میبرد، وقتی چشمش را باز میکند، عکس او نخستین چیزی باشد که میبیند.
دلش میخواهد صحنهصحنه حضور محمدصادق را در خانه مدام در ذهنش مرور کند تا نکند صحنهای از این حضور را از یاد ببرد. مادر که روایتگر خاطرات او است، روایت را از روزی شروع میکند که آمار کرونا در یزد بالا رفت. از همان روزی که پدر محمدصادق که همه او را بهواسطه پدرش به ذوالفقار میشناختند، مجبور شد مغازه کبابی را که به کمک محمدصادق اداره میکرد، ببندد.
کمک به دیگران اساس زندگی محمدصادق
قرنطینه او را خانهنشین نکرد، بلکه شروع فعالیتهای محمدصادق بود. او ٩سال داوطلب جمعیت هلالاحمر بود و با حضور در این جمعیت کمک به دیگران در وجودش نهادینهشده بود. سالها در کنار مادر که مدیر خانه هلال یزد بود، با الفبای گذشت آشنا شده بود و حالا وقت امتحان پس دادنش بود. حالا همه پیرزنها و پیرمردهای محله آبشار یزد شبهای جمعه برای او فاتحهمیخوانند، همانهایی که هر روز محمد برای آنان خرید میکرد تا در روزهای کرونایی کمتر از خانه بیرون بروند.
گاهی در خانه غذا تهیه میکرد و به خانوادههایی که میدانست این روزها بیشتر در تنگنا هستند، میرساند تا درسش را درست پس داده باشد. با این حال دلش راضی نمیشد، باید قدم بزرگتری برمیداشت، همان روزها بحث ضدعفونیکردن معابر و خیابانها به میان آمده بود و او به همراه سه نفر از دوستانش گروه ضدعفونیکننده معابر را به راه انداختند، با رعایت همه اصول بهداشتی. کار زیاد و پرحجم بود، اما باید کسی بار این کار را بر دوش میکشید و جوانان محله آبشار علم ضدعفونی را در محله خود برافراشتند، آنقدر کارشان خوب بود که آتشنشانی منطقه از آنان خواست کار ضدعفونی را در محلههای دیگر نیز دنبال کنند.
دکترها میگفتند خبری از کرونا نیست
مادرش میگوید: «صادق هر شب ساعت ١١ به همراه دوستانش ماسک میزدند، دستکشهایشان را به دست میکردند و برای ضدعفونی محلهها میرفتند، ساعت ٣ شب هم آنقدر خسته به خانه میآمد که نای صحبتکردن نداشت. چند روزی که گذشت کمی احساس خستگی میکرد، تب داشت، اما دکتر به او اطمینان داد که تنها سرماخوردگی سادهای است و مشکلی او را تهدید نمیکند.
همین کافی بود که محمد دوباره لباس رزمش را به تن و ماسک و دستکش را دست کند و برای ضدعفونیکردن کوچهبهکوچه و محلهبهمحله برود.هر روز که میگذشت، بیحالی و بدندرد محمد بیشتر میشد، اما چون تبش افتاده بود و دکتر درگیری او با کرونا را رد میکرد، با خیال راحت ضدعفونیهای شبانه را ادامه میداد. اما یکبار درحال ضدعفونی حالش بهشدت خراب شد، زجر تنفس تابش را طاق کرده بود، دوباره راهی بیمارستان میشوند، اما باز هم دکتر مجاورت با مواد شوینده را عامل این اتفاق دانست و گفت خبری از کرونا نیست.»
هنوز هم نمیتواند جلوی بغض و ضجههایش را بگیرد، انگار خاطرات محمدصادق مثل یک فیلم از جلوی چشمش میگذرد: «با حالت نشسته، خوابش برده بود و نفسهای بلند میکشید. گفتم چرا دراز نمیکشی، گفت نمیشود میخوابم نفسم بالا نمیآید. گفتم اینکه نمیشود وضع. فردا برویم بیمارستان.»صبح انگار بهتر شده بود، اما نسبت به اصرارهای مادر هم نمیتوانست بیتفاوت باشد. برادرش هم آمد، یک برادر که بیشتر نداشت و زنبرادری که جای خواهر نداشتهاش را در زندگی پرکرده بود. همه با هم راهی بیمارستان شدند. تنها محمدصادق وارد بیمارستان شد.
چند ساعتی همه بیرون منتظرش ماندند، اما وقتی برگشت، گفت مشکوک به کروناست و باید از سینهاش اسکن گرفته شود، وقتی اسکن گرفت، دوباره برگشت، دستی لای موهای سرش کشید و گفت چند روزی باید در بیمارستان استراحت کند و دو سه روز احتیاج به استراحت دارد. انگار چیزی ته دل مادر پایین ریخت. میان حرفش دوید و گفت بیا خانه خودم هستم، اما محمدصادق که سعی میکرد نگاه نگرانش را از مادر بدزدد، گفت نگران نباش تا چند روز دیگر خانهام. اما این بار او خلف وعده کرد، برخلاف همیشه که حرفی که میزد پای آن میماند، این بار پای حرفش نماند و دیگر به خانه بازنگشت.
آشوبهای دل یک مادر
آنقدر گریه میکند که به سختی میتوان معنای جمله را در پس صدای گریه متوجه شد: «گاهی حالش خوب میشد، دوباره میگفتند باید بیشتر استراحت کند. دو روز بیشتر نبود که بستری شده بود، تصویری با من تماس گرفت، ماسک بزرگ اکسیژن صورت قشنگش را از من پنهان کرده بود، گفتم مادر چی شده، گفت باید بروم آیسییو، کمی عفونت ریههایم زیاد شده است و پزشکان میگویند باید در بیمارستان بمانم. تا هشت روز بعد هیچ خبری از او نداشتم و هر بار سراغش را از برادرش میگرفتم، میگفت در داخل آیسییو نمیتواند تلفنش را روشن کند.
تا روز هشتم وقتی تلفنم زنگ خورد و شماره محمد را دیدم، انگار نفسم به شماره افتاده بود، حالش زیاد خوب نبود. گفت باید دارویی برای او تهیه کنیم. پرسوجو که کردیم، گفتند دارو گران است و باید ٢٠میلیون، پول دارو را بدهیم، اما حاضر بودم همه زندگیام را بدهم تا دارو را تهیه کنم. همه فامیل در همه شهرها بسیج شده بودند تا بالاخره دختر برادرم در تهران دارو را تهیهکرد، اما نه به این قیمت، دارو را به همراه سه آمپول دیگر برای سه بیماری که آنها هم بدحال بودند، از بیمارستان تهیه کرد.»
«اما رساندن این داروها به یزد کار آسانی نبود، راهها بسته بود. راه هوایی وجود نداشت، پلاک شهرهای دیگر اجازه ورود به شهر نداشتند و با همه این مشکلات دارو هم باید بلافاصله به محمد میرسید. همه ما عین مرغی که پرهایش را کنده باشند، در خانه فقط راه میرفتیم. بچه برادرم آمپولها را در اتوبان به یک مسافر یزدی که خودرو شماره یزد داشت، میدهد تا آن را به دست ما برساند.»آمپولها رسید، اما دقیقا وقتی بود که نایی در نفس محمدصادق باقی نمانده بود. آمپول را به او تزریق کردند، فردا که زنگ زدند، گفتند محمد بهتر شده و صبحانهاش را خورده، حالا هوس کباب کرده است. برای او کباب درست کردند و به بیمارستان رفتند.
هر بار که خواهش میکردند تا او را در آیسییو ببینند با آن مخالفت میشد، اما این بار در کمال ناباوری به آنها اجازه دادند. این شک مادر را بیشتر میکرد. میگوید: «روی تخت دراز کشیده و ماسک روی صورتش جا خوش کرده بود. صدایش درنمیآمد، پرستار میگفت او صدای شما را میشنود، اما به دلیل وجود ماسک شما صدای او را نمیشنوید. دلم نمیآمد برگردم، انگار نمیتوانستم از چشمهایش دل بکنم، اما چارهای نبود، برگشتیم.
نمیدانم چرا دلم شور میزد. چند بار به بیمارستان زنگ زدم. هر بار مسئولی که تلفن را برمیداشت، یک چیز میگفت، یکبار میگفت کسی نیست پاسخ دهد، یکبار میگفت پرستارها مشغول رسیدگی به بیماران هستند. طاقت نیاوردم، چون پدرم بانی مسجد محل بود، یک کلید از مسجد داشتم، آن را برداشتم و آنجا رفتم و از خدا خواستم کمکم کند. به خانه آمدم، دوباره زنگ زدم و حال محمدصادق را پرسیدم، پرستار گوشی را زمین گذاشت، شنیدم که به همکارش میگفت، مادرش است من نمیتوانم خبر مرگ پسرش را بدهم تو بگو.»
مرگ غریبانه
در صدای مادر مجموعهای از غم، عصبانیت و استیصال را میشود شنید. غم از دست دادن عزیزترینی که حتی نتوانسته او را برای آخرین بار ببیند. استیصال از ناتوانی در برگزاری یک عزاداری ساده که بتواند عزیزانش را آرام کند و بدتر از همه نگرانی شدید از امکان ابتلای دیگر اعضای خانواده به این بیماری. «مواد ضدعفونی ریههای محمد را به شدت آلوده کرده بود و ابتلا به کرونا نیز سبب شده بود که ریههای ضعیف او تحمل این همه درد را نداشته باشد، علت مرگ را ایست قلبی بر اثر ابتلا به کرونا زدند و تاریخ مرگش را پانزدهم فروردین ٩٩.»اینجا که میرسد میزند زیر گریه.
«تدفینش غریبانه بود، اما اجازه ندادند او را ببینیم، تنها یک دلخوشی دارم و آن هم این است که از همان روز بیماران کرونایی هم غسل و کفن میشدند. با این همه دوست و آشنا، آن روز تنها و بیکس بودیم، چند نفر بیشتر در کنار پیکر او نبودند، او آرام گرفت، اما سوزش قلب من تا دنیا دنیاست آرام نخواهد گرفت.
از ذوالفقار تا ذوالفقار
عباسعلی استادغلامی، رئیس اداره جذب و سازماندهی معاونت داوطلبان جمعیت هلالاحمر استان یزد در گفتوگو با «شهروند» میگوید: «محمدصادق ایلاتمنش از سال ١٣٩٠ به عضویت جمعیت هلالاحمر درآمده بود و در طرحهای مختلفی که این جمعیت برگزار میکرد، شرکت داشت.»او با تاکید بر اینکه مادر این جوان برومند از خیرین بنام استان یزد است، گفت:
«هر اتفاقی که در کشور میافتاد و قرار بود کمک مردمی جمعآوری شود، خانواده ایلاتمنش نخستین خانواده همراه بودند، نیازی نبود که فراخوان داده یا موضوع با آنها در میان گذاشته شود، خودشان داوطلبانه همت میکردند و کمکهای مردمی را جمعآوری و آن را به هلالاحمر استان تحویل میدادند.»محمدصادق همراه مادر بود و جمعیت هلالاحمر را در برنامهها و طرحهای مختلف همراهی میکرد. دوستان او بارها از گذشت و فداکاریاش هنگام مأموریتها و طرحهای مختلف هلالاحمر خاطراتی را تعریف میکنند.رئیس اداره جذب و سازماندهی معاونت داوطلبان جمعیت هلالاحمر استان یزد خاطرنشان میکند:
«یکی از پزشکان که از دوستان دوران بچگی محمدصادق است، تعریف میکند که یکبار درحال بازی تفنگ ساچمهای که در دست من بود، به پهلوی محمدصادق خورد و او مجبور شد عمل جراحی انجام دهد، اما از آنجا که میدانست پدر و مادرم اگر بفهمند این کار را من انجام دادهام، تنبیه میشوم، این موضوع را تا زمانی که از بیمارستان مرخص شود، به کسی نگفت، این روحیه بزرگواری از کودکی همراه او بود.»غلامی خانواده ایلاتمنش را از بزرگترین خانوادههای یزد میداند و از تاریخچه زندگی آنها میگوید:
«خانواده ایلاتمنش از ایلات و عشایر استان اردبیل بودند که ٨٠سال پیش و در کشاکش تثبیت قدرت توسط رضاخان به یزد تبعید شدند. در چنین شرایطی پدر خانواده که ذوالفقار نام داشت، برای تأمین زندگی خود و با تجربهای که از گذشته داشت، به ذبح دام پرداخت و از این طریق ایامی را سپری کرد و به کار خود رونق داد و نخستین جگرکی را در یزد ایجاد کرد که بعد از گذشت ٧٠سال فرزندانش ادامهدهنده راه او بودند و از آن زمان تاکنون «ذوالفقار» نامی آشنا برای مردم این منطقه است، ذوالفقار مردی دوستداشتنی بود. مردمداری و محبت و مدارا با دیگران از خصوصیات بارز او به شمار میرفت. اما اوایل سال ٩٩ نام این خانواده با «ذوالفقار» دیگری بر سر زبانها افتاد.
او تأکید میکند: «کرونا بیماری منحوس دهههای اخیر در جهان و ایران آرامش را از مردم گرفت و عده زیادی با این بیماری خطرناک و ناشناخته دست به گریبان شدند و عدهای نیز در این راه جان خود را از دست دادند. یکی از مدافعان سلامت که جان خود را در این راه تقدیم کرد، محمدصادق ایلاتمنش(ذوالفقار) است که در سیودومین بهار زندگیاش قرار گرفته بود.» این جوان برومند در اثر فعالیت گسترده در ضدعفونی محلات با نفوذ مواد شیمیایی ریههایش به شدت آسیب دید و بعد از مدتی به کرونا مبتلا شد و باوجود بهبودی قابل توجه و اظهار امیدواری پزشکان در عین ناباوری در بیمارستان از دنیا رفت.
نظر شما