سلامت نیوز: هیچكس فكر نمیكرد كه آقارضا مرد مودبی كه هر روز صبح برای خرید به سوپری روبه روی خانه میرفت و با صدای بلند و صمیمی با همه سلام و احوالپرسی میكرد یك روزی زنش را داخل خانه خفه و فرار كند.
به گزارش سلامت نیوز،روزنامه اعتماد نوشت: هیچكس فكر نمیكرد كه آقارضا مرد مودبی كه هر روز صبح برای خرید به سوپری روبه روی خانه میرفت و با صدای بلند و صمیمی با همه سلام و احوالپرسی میكرد یك روزی زنش را داخل خانه خفه و فرار كند.
همه میدانستند كه اعتیاد شدیدی به شیشه دارد اما این را نمیدانستند كه رضا، بازیكن سابق تیمهای فوتبال لیگ برتری بوده است. زندگی رضا جایی میان قهرمانی سابق و سقوط میان دودهای توهم شیشهای گم شده بود.
رضا و همسرش كه نزدیك به یك سال بود با هم ازدواج كرده بودند و در یك آپارتمان ٧٠ متری در محله زركش منطقه نظام آباد زندگی میكردند. شیوا، همسر رضا در اداره ثبت اسناد كار میكرد و خودش در یك دفتر پیك موتوری بود.
نمای بیرون خانه آنها یك آپارتمان ساده با سنگهای كرم رنگ است. یك دفتر كوچك خدماتی در طبقه پایین آپارتمانی كه رضا و همسرش در آن زندگی میكردند دیده میشود.
پیرمردی كه صاحب دفتر است همسایه طبقه پایین رضا و همسرش بوده است. دستهای پیرمرد برخلاف چهره آرام و بدنی كه به زور روی صندلی فلزی جابهجا میشود، تند تند اطلاعات مشتری تازه واردش را روی كاغذ مینویسد و امضا میكند.
وقتی میشنود مردی كه چند روز پیش در آپارتمان آنها زنش را كشته فوتبالیست بوده تندی خودكار را از روی كاغذهای زیر دستش بلند میكند و عینكی كه تا نوك دماغش پایین آمده را روی صورتش به عقب هول میدهد و میگوید: «كی گفته؟ فوتبالیست كجا بود؟ معتاده بابا! یه بار قبل از عید اینقدر مواد زده بود كه كارش به بیمارستان كشید. وحشتناك شیشه میزد. آن شب ساعت ٢ اگر به بیمارستان نمیرساندیمش تمام كرده بود. نمیدانم كی گفته رضا فوتبالیست بوده. شاید پلیس توی خانهاش عكس جوانیهای او را دیده كه با لباس یك تیم فوتبال در زمین ایستاده بوده. »
مشتری پیرمرد، مرد میانسالی است كه لباس آبی تیره بر تن دارد. چشم هایش قرمز و لب هایش سیاه است. دستی بر موهای مشكی پركلاغی مصنوعیاش میكشد و بعد از چشم برهم زدنی نه چندان كوتاه میگوید: «رضا شش ماه بود كه با همسرش ازدواج كرده بود. با هم توافق نداشتند. با زنش دخترعمو و پسرعمو بودند. زنش با اینكه ١٠ سال از رضا كوچكتر بود یك ازدواج ناموفق داشت. انگار پدر و مادرهایشان اصرار كرده بودند كه اینها با هم ازدواج كنند. از آنجایی كه قدیمیها میگفتند عقد دخترعمو و پسرعمو در آسمانها بسته شده اینها را به عقد هم درآورده بودند. اما گرفتاری دو تا خانواده از آن روز تازه شروع شد. راستش ما از وقتی كه رضا را دیدیم معتاد بود. اما همسرش را دوست داشت. یك موتور قدیمی داشت و در پیك موتوری كار میكرد. اما برای زنش یك ماشین پراید خریده بود. زنش با پراید سر كار میرفت و برمیگشت. اما زنش او را دوست نداشت. چند بار تا پای طلاق پیش رفته بودند اما رضا مردی نبود كه زنش را طلاق بدهد. هر بار كه دختر قهر میكرد و به خانه مادر و پدرش میرفت آنها مجبورش میكردند كه زندگیاش را ادامه بدهد. اما یك روز همهچیز خوب بود و دوباره روز از نو و روزی از نو. راستش این دعواهای آنها برای ما دیگر عادی شده بود. میگفتیم یك ساعت صدایشان را میشنویم و بعد دوباره همهچیز تمام میشود.»
دعواهایی كه به قتل منجر شد
یك سوپری كوچك هم روبهروی آپارتمان رضا و همسرش است. مرد فروشنده از رفتارهای مودب رضا تعریف میكند و میگوید: «من خیلی مثل بقیه اهل محل آنها را نمیشناختم. تازه یك سال به این محل آمده بودند. كسی آنها را غیر از ساعتهای غروب و بعدازظهر نمیدید. گمانم یك سال بود كه ازدواج كرده بودند.»
او درباره فوتبالیست بودن رضا میگوید: «هیچ كس فوتبال بازی كردن آقا رضا را ندیده بود. حتی كسی نمیدانست كه او پایش را به توپ زده. آنقدر كه حال و روزش خراب بود. صورت تكیده و بدن نحیفش به ورزشكارها نمیآمد. وقتی زنش را كشت گفتند فوتبالیست بوده. من كه هنوز هم میگویم آقارضا فوتبالیست نبود. اما آدم مودب و مهربانی بود. هر روز وقتی برای خرید میآمد سلام و علیك گرمی میكرد و حال همه را میپرسید. آقارضا یك مشكلی در زندگیاش داشت كه كسی از آن خبر نداشت.»
یكی از زنهای میانسال همسایه كه گوشههای چادرش را محكم در یكی از مشتهایش نگه داشته از مغازهدار میخواهد تا در بیرون آوردن دبه ماست از داخل یخچال كمكش كند. همین كه حرف زن كشته شده را در آپارتمان روبه رویی سوپری میشنود نفس نفس زدنهایش قطع میشود و میگوید: «دختره یك سال هم نبود كه زنش شده بود. جوون و معتاد و لاغر بود. آخر هم كسی نفهمید كه دختر به این خوبی چرا زن این مرد شده بود.»
یك آرامش توفانی
حادثه دقیقا در ساعت پنج بعداز ظهر روز هفدهم فروردین ماه اتفاق افتاد. شیوا همسر تازه از سر كار به خانه آمده بود و هنوز لباسهای بیرون را بر تن داشت. زن دلش به زندگی نبود و با هر بهانهای از كوره در میرفت.
طبق معمول یك جروبحث معمولی آتش یك دعوای پر سر و صدا را در خانه آنها آماده كرد. زن و مرد پشت سر هم فریاد میزدند... وسایل شكستنی خانه یكی بعد از دیگری به دیوار پرتاب میشد و میشكست. شاید آن روز عصر رضا بیشتر از حد معمول شیشه مصرف كرده بود. كسی نمیداند كه رضا با نقشه قبلی برای كشتن شیوا به خانه آمده بود یا نه.
ناگهان بعد از چند دقیقه دعوای توفانی، آرامشی مطلق بر فضا حاكم شد. این سكوت برای همسایهها عجیب بود. رضا در لحظه اوج درگیری با همسرش روسری او را از روی مبل برداشته بود و دور گردن همسرش پیچیده بود. شیوا بعد از تقلای چند دقیقهای جلوی چشمهای رضا جان داد و چشمهایش را فرو بست. رضا ماند و همسری كه بیجان روی زمین افتاده بود.
همه مدارك و عكسها و هر چیزی كه نشانی از هویت او در آن خانه را داشت را جمع كرد و بیرون زد. یكی از همسایهها او را دید كه با چهره پریشان سوار بر موتورش شد و ناپدید شد. حالا هنوز كسی رضا را ندیده. هیچكس نمیداند رضا بعد از كشتن همسرش به چه چیز فكر میكرده. شاید توهم شیشه او را به روزهای اوج قهرمانیاش برده و لبخند زده؛ شاید هم با دستهای خونی روی موتور لحظههای جان دادن همسرش را بارها و بارها در ذهن مرور كرده است.
نظر شما