سلامت نیوز: نه قصد حاشیهنگاری دارم نه آهنگِ ورود به تلخکامیها؛ صرفاً در تلاش هستم تا گوشههایی از مشاهدات 6روزه خود، از مناطق سیل زده لرستان و خوزستان را به رشته تحریر درآورم تا شاید در لا به لای آن حرفی گفته و گوشی به شنیدن وادار شود.
حکایت اول:
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه آفتاب یزد ،در شهرهایی که آشنایی نداشته باشیم معمولا اعتماد میکنیم به رهگذران محلی:«رستوران خوب این حوالی کجا است؟» فارغ از گرانی و ارزانی! سلامت غذایی مهم تر است تا بازنمانیم از تهیه گزارش و درگیر شدن با درمانگاه و. ...
القصه!
اندکی مانده به نیمه شب(11:45 شب) وارد رستورانی تقریبا لوکس در خرم آباد ـ مرکز استان لرستان ـ میشویم. مشتریها همه میهمانان یک ارگان نسبتاً! دولتی هستند. دور یک میز 14نفر، دور میزی دیگر 11 نفر و میزی دیگر 5نفر نشستهاند. کسی که هماهنگ کننده است دارد به مدیر رستوران میگوید حدود 15نفر دیگر هم از پلدختر حرکت کردهاند و تا نیم ساعت دیگر میرسند که سرجمع میشود 45نفر.
نه کسی آش و اشکنه سفارش میدهد نه ماست و نان تازه محلی! یکی هوس ماهی قزل آلا کرده است، آن یکی بختیاری میخواهد، دیگری کباب مخصوص و آن یکی خورشت فسنجان و سالاد فراوان آن هم با سس اضافه!کمی بعدتر غذاها با سر و صدای زیاد روی میزها چیده میشود و این یعنی، رستوران از ساعاتی قبل آمادگی پذیرایی داشته است. میزی که 14نفر دور آن نشستهاند پر جنب و جوش است. عکس رد و بدل میشود، پستها در فضای مجازی به اشتراک گذاشته میشود و خلاصه صدای قهقهه است که ساکن و آرام نمییابد.
کمکم تحمل فضا سخت میشود. همراه من گیاهخوار است و من این وقت شب تقریبا بیاشتها ولی در نهایت بسنده میکنیم به چند تکه بادمجان و گوجه پخته کبابی و خیلی زود خودمان را میرسانیم به هوای آزاد.
حکایت دوم:
همه با دوربینهایشان آمدهاند. چند لایه تصویربرداری میشود. یکی دوربین به دستها، بعد موبایل به دستها و دست آخر جاها عوض میشود! عکاسها هم میخواهند در قاب دوربینها جا خوش کنند. ترافیک سنگینی حکمفرما است. مامور راهنمایی و رانندگی کم مانده هوار بکشد! زیر لب میگوید جوری که چند نفری در همان حوالی متوجه میشوند: «سیل آمده! عکس گرفتن با بدبختی مردم چه لذتی دارد؟!» و زود حرفش را قورت میدهد: «لطفا اجازه بدهید ماشینها رد شوند.»
حکایت سوم:
کمی آنطرف تر...
خیابان به انتها نرسیده، ماشینهای گرانقیمتی که تمامی، آرم شرکت ماشین سازی تویوتا را یدک میکشند از پیچ میدان پدیدار میشوند. پیش خودمان گفتیم طرف باید از عالی ترین مقامات کشور باشد! مثلا وزیر کشور. ماشین اول میایستد و چند نفری پیاده میشوند. قیافهها داد میزند خیلی عالی مقام هم نیستند. در کسری از ثاینه عکس میگیرند و باز به راه خودشان ادامه میدهند. یکی در آن میانه لندکروز سوارها فریاد میزند: عکسهای این خیابان بهتر شد!
حکایت چهارم:
به کفشهایش نگاه میکنم. خرید شب عید است! برای راه رفتن روی قالی مناسب است اما شوق بودن در قاب خاطرات او را تا پلدختر کشانیده است. مردم رد میشوند و سری تکان میدهند و گاهی زیر لب میگویند. چیزی که زیاد است چکمه! پا کنید به زحمت نیفتید!
حکایت آخر:
جوان تنومندی است که یک ساعتی او را زیر نظر گرفته ام. راننده لودر است با زیرپوش. نه فرم نه چکمه. حتی کفش به پا ندارد. چند ماشین راه او را سد میکنند. از کابین خارج میشود و تازه میبینم شلوار فرم یک ارگان نظامی را به تن دارد.
با صدای بلند اعتراض میکند: تو را ابالفضل بس کنید! چقدر عکس؟ چقدر ظاهر سازی!؟
درب کابین را میبندد و دستش را میگذارد روی بوق. ممتد بوق میزند چون میخواهد راه مردم را باز کند. یکی آن وسطها میگوید:«میآییم این جور برخورد میکنند، نمیآییم فضای مجازی پر میشود از کجایی؟ دقیقاً کجایی!؟» خودم را به آن مسئول رساندم و گفتم: شما خودتان را ناراحت نکنید جوان است فرق خدمت و خودنمایی را هنوز نمیفهمد!
بازمانده از حکایت اول:
روی تکه سنگی نشسته ایم و ستارهها را رصد میکنیم دو ردیف ماشین وارد محوطه رستوران نسبتاً لوکس در خرم آباد میشوند. گفته بود حدود 15 نفر در راه پلدختر به خرم آباد هستند اما دو ردیف ماشین چیزی حدود 30 نفر را راهی رستوران میکند.
نفس کشیدن در آن حوالی سخت میشود. یاد زنی کودک شیرخواره در بغل در حوالی پلدختر میافتم که گفت:« خدا را شکر مردم هستند وگرنه مسئولان حسابی سرشان گرم خدمترسانی است!»
نظر شما