سلامت نیوز:لیدا و سحر از دوران دبستان با هم دوست بودند، آنقدر به هم نزدیک بودند که همدیگر را خواهر خطاب میکردند. توی دبیرستان همه آنها را با هم میشناختند. حتی برای اینکه همیشه کنار هم نباشند تا درسشان را خوب بخوانند یک سال آنها را به دستور مدیر مدرسه از هم جدا کردند، ولی بااینحال رابطهشان بیش از گذشته شده بود.
سوم دبیرستان بودند که با یکی از دخترهای شر مدرسه آشنا شدند. به جمع دو نفره سحر و لیدا یک نفر دیگر هم اضافه شده بود. شیوا دختری بود که از هیچ نظر با سحر و لیدا همخوانی نداشت. تفریحات شیوا با سحر و لیدا فرق زیادی میکرد، اکثر روزها به هوای مدرسهرفتن، خانه را ترک میکرد و بعد سر از پارک نزدیک خانهشان درمیآورد و با جمعی از دختر و پسرها وقت میگذراند. پدر شیوا مدت زیادی بود که جدا از شیوا و مادرش زندگی میکرد و فقط هر ماه برای دادن خرج ماهانه به آنها سر میزد. سحر و لیدا از وضعیت زندگی او زیاد اطلاعی نداشتند و او را مثل خودشان میدیدند، البته شیوا هم علاقهای به گفتن مسائل خانوادگیاش نداشت و هر وقت سوالی از او میپرسیدند یا درست جواب نمیداد یا دروغ میگفت.
شیوا به سحر و لیدا پیشنهاد داد که یک روز صبح از خانه خارج شوند و مدرسه نروند و به جای مدرسه با جمع دوستان شیوا به کوه بروند. ترس باعث شد اول با او مخالفت کنند اما چیزی قلقلکشان میداد که یکبار برای همیشه هم که شده هیجان را تجربه کنند؛ بنابراین قبول کردند. صبح از خواب بیدار شدند، آذوقه راهشان را آماده کردند و به جای آنکه به مدرسه بروند با شیوا و دوستانش به کوه رفتند و درست ساعت همیشگی در خانه بودند. طعم هیجانی که تجربه کردند باعث شد این اتفاق تکرار شود. در آن ماه دوبار دیگر این اتفاق افتاد، آن روزها شیوا با پسری که 10 سال از خودش بزرگتر بود دوست بود و مادرش هم از این قضیه خبر داشت. آخر ماه، تولد شیوا بود و قرار بود که جشن تولدی سه نفره با سحر و لیدا بگیرد. از یک هفته قبل آنها را دعوت کرد و سحر و لیدا بعد از اطلاعدادن به خانوادهشان تصمیم به رفتن گرفتند. قرار بود تولد خانه شیوا به همراه مادرش برگزار شود ولی زمانیکه سحر و لیدا به آنجا رسیدند شاهین دوست شیوا و یک پسر دیگر که همسن شاهین بود و شیوا میگفت دوست مادرش است آنجا بودند. بعد از گذشت چند دقیقه و دیدن وضعیت خانه، سحر و لیدا هدیههای تولد شیوا را دادند و به او گفتند که میخواهند بروند ولی با اصرار زیاد شیوا و مادرش مواجه شدند و ماندند. یک ساعت از مهمانی گذشت و زنگ خانه به صدا درآمد و دو پسر دیگر به آنها اضافه شدند. آن دو پسر را سحر و لیدا قبلا در کوه دیده بودند و میشناختند. تفاوت اما در این بود که دو پسر مثل بارهای قبلی نبودند و حالت عادی نداشتند. ساعت 8 شب بود که مادر شیوا به همراه دوستش خانه را ترک کرد و هنگام خروج گفت راحت باشید و خوش بگذرانید. با رفتن مادر شیوا، پسرها به سحر و لیدا نزدیک شدند. در یک چشم به هم زدن خبری از شیوا و دوستش هم نبود. حالا آنها مانده بودند و دو پسری که از شدت مستی نمیدانستند که چه کاری انجام میدهند.
آن شب اتفاق بدی در یکی از خانههای محدوده مرکزی شهر رخ داد. بعد از آن شب، لیدا و سحر دیگر با شیوا کاری نداشتند و نمیخواستند او را ببینند. شیوا به آنها میگفت اگر صدایشان دربیاید آبروی خودشان میرود و دروغی که به خانوادهشان گفته بودند رو میشود. میگفت بالاتر از اینکه خانوادههاشان متوجه شوند با پسری رابطه داشتهاند چه چیزی هست. دو دختر نوجوان تصمیم گرفتند که حرفی نزنند ولی نمیتوانستند این وضع را تحمل کنند. رویاهایی که داشتند را نقش بر آب میدیدند و فکر میکردند آینده روشنی برایشان وجود ندارد. زندگی در نگاهشان تیره و تار شده بود و دیگر آن دو دختر همیشگی نبودند. تغییر رفتار به دلیل این موضوع چیزی نیست که اطرافیانشان آن را متوجه نشوند.
تصمیمی که این دو برای تغییر این وضعیت گرفتند اما... . آنها تصمیم گرفتند به این وضعیت خاتمه بدهند و زمانیکه تنها در خانه بودند سحر قرص برنج خورد و لیدا رگ دستش را زد. بعد از گذشت یک ساعت سحر جان خودش را از دست داد ولی لیدا نجات پیدا کرد. لیدا امسال آخرین سال تحصیلی دبیرستان را بدون سحر آغاز کرده است؛ با خاطراتی که هیچوقت نمیتواند آنها را فراموش کند؛ شاید البته او هم مرده باشد.
منبع:روزنامه بهار
نظر شما