به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند، مردم آوارزده، در میان تلی از خاک بهدنبال ردونشانهای از حیات میگردند. سنگها را کنار میزنند تا شاید بتوانند چیزی پیدا کنند تا اسمش را زندگی بگذارند. نه وسایلی مانده، نه خانه و حتی سقفی که بتوانند این گرما را زیر آن تاب بیاورند.
سایهخوش روستا، حالا به سایه مرگ، آوارگی و سرگردانی تبدیل شده است. اینجا روستای سایهخوش در بندر خمیر هرمزگان است. همانجایی که حالا با خاک یکسان شده و مردمش زندگیشان را در میان خرابهها گم کردهاند. بعضیها عزیزانشان را از دست دادهاند که این داغ، غم بزرگشان را چندبرابر کرده است، اما بیشتر مردم این روستا زندگیشان، خانهشان، سرپناه و سقفشان را میخواهند. همانهایی که با غرش زمین در عرض چندثانیه نابود شد.
روستای سایهخوش بیشترین میزان خسارت و قربانی را در زمینلرزه 6 ریشتری هرمزگان دید. پنج نفر از اهالی این روستا کشته شدند و چندین نفر نیز زخمی؛ یکی از این قربانیها زن 65 سالهای بود که هنگام زلزله نتوانست خودش را نجات دهد.
او به همراه دخترش در خانه بود. مادر خواب بود و دختر بیدار؛ وقتی زمین غرید، او زیر آوار جا ماند و خانوادهاش حالا با اشک در میان تلی از آوار چادرهایشان را بنا کردهاند و بهدنبال راهی برای ادامه زندگی هستند.
داغ مادر
عمران پسر آسیه است. او به خبرنگار «شهروند» میگوید: «آن شب اگر ما همگی در خانه بودیم، هیچکس زنده بیرون نمیآمد. من خانه خواهرم بودم. دو برادرم هم در بندر لنگه کار داشتند و آن شب به خانه نیامدند. البته خانه خواهرم که من آنجا بودم هم تخریب شده، ولی توانستیم خودمان را نجات دهیم. همان لحظه بلافاصله به خانه خودمان آمدم، دیدم خواهرم فریاد میکشد و گریه میکرد.
میگفت مادر داخل مانده است. هنگام زلزله خواهرم بیدار بود و مادرم خواب. او توانسته بود بیرون بیاید ولی مادرم زیر آوار ماند. خانه ما بهطور کامل خراب شده و هیچ چیزی از آن باقی نمانده است. در این خانه من و پدر و مادر و پنج برادر و خواهرم زندگی میکردیم. یعنی هشت نفر در این خانه بودیم، اما حالا هم مادرم را از دست دادیم، هم دیگر هیچ جایی برای زندگی نداریم. خانه خواهرم هم که خراب شده و ما در چادر ماندهایم.»
کمکهای امدادگران
عمران و خانوادهاش حالا جایی برای زندگی و پولی برای اجاره خانه ندارند. در این گرمای طاقتفرسا، داخل چادر ماندهاند: «این خانه که حالاحالاها برای ما خانه نمیشود. دیگر چیزی از آن برایمان نمانده است. در میان این آوار بزرگ بهدنبال وسیلهای که سالم باشد، میگردیم ولی پیدا نمیکنیم. همه چیزمان را از دست دادیم. من نقاش ساختمان هستم و درآمدم زیادی هم ندارم.
نمیدانیم باید از این به بعد چکار کنیم. داغ مادرم هم که بیشتر عذابمان میدهد، اما از کمکهای هلالاحمر و امدادگران راضی هستیم. اگر کمکهای آنها نبود، نمیتوانستیم زنده بمانیم. فعلا باید در چادر بمانیم تا ببینیم زندگیمان در آینده چطور میگذرد.»
کمی آنطرفتر در میان خانههای آوارشده، خانه مردی میانسال است که چندساعتی را زیر آوار ماند و زنده بیرون آمد. اینجا خانهها مشخص نیست. از روی سنگها، کلوخها و مردمی که روی این آوار ماندهاند، میشود همسایهها و خانههایشان را پیدا کرد. خانه صالح واحد هم همینجاست. درست روبهروی خانه عمران؛ او هنگام زلزله وقتی میخواست فرار کند، راه مقابلش سد شد و خودش را همانجا روی زمین نشاند، اما آوار امانش نداد.
ساعتی زیر آوار
او نیز میگوید: «وقتی زلزله آمد با همسرم داخل خانه بودیم. خیلی وحشتناک بود. صدای ترسناکی داشت. بلافاصله آمدیم فرار کنیم. ولی خانه ناگهان آوار شد. همینطور سقف و در داشت فرو میریخت. دیگر راه فراری نداشتم. همانجا روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. همان لحظه دیوار روی سرم فرو ریخت.
فریاد زدم و همسر و فرزندانم را صدا کردم. خانه پسرم درست در همسایگی ماست. آنها هم خانهشان خراب شد. یعنی سه خانه در کنار هم بودیم که همگی خراب شد. زیر آوار بودم و با خودم گفتم دیگر تمام شد. زنده نمیمانم. با تمام توان فریاد میزدم. سرم هم زخمی شد و خون میآمد. لحظات وحشتناکی بود. انگار زمان نمیگذشت. پسرم و همسرم را صدا میزدم. گاهی اوقات هم صدای آنها را میشنیدم. ولی آنها نمیتوانستند مرا پیدا کنند. تااینکه در نهایت پسرم صدایم را شنید و مرا پیدا کرد. با کمک مردم مرا نجات دادند. به بیمارستان رفتم و سرم بخیه خورد.»
ذوق نقل مکان به خانه جدید کور شد
زینب حسینی یکی از کسانی است که در این زمینلرزه خانهخراب شده است. او و شوهرش بعد از 12 سال در همین روستا برای خودشان خانه خریده بودند. کلی وسیله نو برای خانهشان خریدند. قرار بود تا چندروز دیگر با وسایل نو به خانه جدیدشان نقلمکان کنند. شوقوذوق زیادی برای زندگی در خانه جدید داشتند. حالا اما هیچ سقف و سرپناهی برایشان نمانده است. نه از خانه قدیمی خبری است، نه از خانه جدید و نه حتی وسایل نو. او میگوید: «از سال 89 من و همسرم با هم ازدواج کردیم. در این خانه کاهگلی زندگی میکردیم.
سالها پول جمع کردیم تا در نهایت توانستیم یک خانه جدید در همین روستا بخریم. چون میخواستیم وسایل نو داشته باشیم، منتظر بودیم تا کمکم آنها را بخریم. کلی وسیله نو خریدیم. قرار بود تا چند روز دیگر به آنجا برویم، اما زمینلرزه زندگیمان را نابود کرد. هم خانه قدیمی خراب شد و هم خانه جدید. تخریب خانه جدید به اندازه خانه قدیمی ما نیست، ولی نمیشود در آن زندگی کرد. از طرفی دیگر هیچ وسیلهای هم نداریم که بتوانیم زندگی را در آنجا شروع کنیم.»
اگر امدادگران نبودند دوام نمیآوردیم
عبدالله هم در این زمینلرزه قربانی شد. برادرهای او در همسایگیاش زندگی میکردند، حالا همگی، هم خانه خراب شدهاند و هم عزادار؛ عزیز، یکی از برادرهای عبدالله است. او میگوید: «هنگام زلزله خواب بودیم. از صدا و تکانهای زمین از خواب بیدار شدیم. خیلی ترسیدیم و وحشت کرده بودیم. خانه همان لحظه اول خراب شد.
در همان زمینلرزه اول خانهمان خراب شد و من نتوانستم فرار کنم. بلافاصله زمین نشستم. تااینکه زمینلرزه تمام شد و از خانه بیرون آمدم. صحنه وحشتناکی بود. مردم فریاد میزدند و همهجا پر از خاکوآوار بود. بلافاصله به خانه برادرم رفتم. او با مادرم زندگی میکرد. فریاد میزدند و مادرم خودش را کتک میزد. میگفت که عبدالله زیر آوار مانده است.
برادرم را از دست دادیم و خانهخراب شدیم. دیگر نه زندگی داریم و نه سرپناهی. حالا خوشبختانه کمکهای هلالاحمر به ما رسید و توانستیم کمی راحتتر شویم وگرنه در این گرما اگر چادر و اقلام امدادگران نبود، زنده نمیماندیم. من سه نوه کوچک دارم که در این گرما نمیتوانستند بدون چادر و آب دوام بیاورند.»
مهمانی تلخ
این زمینلرزه خانه دیگری را خراب کرد. خانه مردی که هم خودش سرگردان شده و هم برادرش را از دست داده است. دختر و دامادش بعد از پنجسال مهمان خانهاش بودند که این زمینلرزه امانشان نداد. او نیز در اینباره میگوید: «دخترم و دامادم در کویت زندگی میکردند. آنها بعد از پنجسال توانستند به اینجا بیایند و دوماه در خانه ما بمانند. تازه با نوههایم آمده بودند.
دخترم و دامادم در اتاقخواب بودند. نوههایم هم پیش من و همسرم خواب بودند. ناگهان زلزله آمد و همهچیز روی سرمان آوار شد. خوشبختانه زنده ماندیم، اما همهچیز بهم ریخت. دیگر نتوانستم پذیرای دخترم و دامادم باشم. بیچارهها مرخصی گرفته بودند و با کلی سختی خودشان را به خانه ما رسانده بودند تا بتوانند دوماه مهمان ما باشند، اما حالا در چادر ماندهاند.
از طرفی برادرم که در همسایگی ما بود، جانش را از دست داد. او یک پسر دارد و حالا خانوادهاش عزادار شدهاند. برادرم هنگام فرار سقف بالکن رویش افتاد و جان باخت. اگر ثانیهای زودتر بیرون آمده بود میتوانست زنده بماند. حالا نمیدانم برای کدام اتفاق غصه بخورم. غم برادرم، شرمندگی دختر و دامادم که مهمانم بودند یا خانهام که دیگر هیچچیز از آن باقی نمانده است. از طرفی یک مغازه هم داشتم که با آن خرج زندگیام را تامین میکردم. مغازهام هم با خاک یکسان شده است.»
نظر شما