سلامت نیوز:موریا جهنم است، لکه ننگی بر دامن اروپای قرن بیستویکم، جایی که بروکراسی، سیاست و بیتوجهی و بیمبالاتیِ صِرف، دههاهزار انسان را به برزخ فراموشی و آوارگی کشانده است، انسانهایی که درحال فرار از جنگ و خطر و در پی آیندهای برای خود و فرزندانشان هستند و هر چه بیشتر میگردند، کمتر پیدایش میکنند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند ،وجود موریا یک آبروریزی و شکست اخلاقی است. با این همه، به نوعی زندگی در جریان است؛ انسانیت در جهنم جان میگیرد پیدا کردن کتابخانه در موریا در جزیره یونانی لسبوس، چندان آسان نیست. قبل از رسیدن به ورودی اصلی اردوگاه پناهندگان، از جایی که همیشه یک اتوبوس پلیس در آن پارک شده، میپیچید و همه مسیری را که در کنار حصار دیده میشود، طی میکنید.
پاسگاه نظامی و دستفروشهایی را که تقریبا همه چیز از میوه و سبزیجات، کفش ورزشی، ظروف آشپزی گرفته تا سیگار و وسایل برقی میفروشند، رد میکنید؛ تپههای بدبوی پر از کیسههای آشغال و سپس آلودهترین دستشوییهای دنیا را که غرق در نجاست و کیسه پلاستیک هستند نیز پشت سر میگذارید.
به روبهروی سوراخی که در حصار به وجود آمده و کسانی که حال وارد شدن از ورودی اصلی را ندارند، از آن وارد و خارج میشوند که رسیدید، به راست بپیچید، به داخل باغ زیتونی که به «جنگل» معروف است و حالا اردوگاه تا داخل آن هم پیشروی کرده است، چون قرار بود اردوگاهی ٣هزار نفری باشد و حالا ٢٠هزار نفر را در خود جا داده است.
مسیر پیچدرپیچ را ادامه دهید، مراقب شیرهای مخصوص شستوشوی کمارتفاع باشید! درخت زیتون سوخته و چادر کوچک خانوادهای را که همیشه در سلامدادن پیشدستی میکنند، رد کردید، به چپ بپیچید و از تپهای با شیب تند که در روزهای بارانی بسیار لغزنده میشود، بالا بروید. خسته نباشید! حالا به سمت راست خود نگاهی بیندازید:
این هم از کتابخانه جدید موریا.از بیرون شبیه دیگر ساختمانهای این قسمت از اردوگاه به نظر میرسد، آلونکی که از سرهمکردن چوب و برزنت درست کردهاند. اما داخل آن پر از قفسه و کتاب است. پشت پیشخوان، زکریا اهل افغانستان را میبینید که کلاه عرقچین آمریکایی به سر دارد. او مدیر مدرسه هم هست و درستشدن این کتابخانه هم از همانجا آب میخورد. زکریای چهل ساله، همسر و پنج فرزندش پارسال از همان راه پرخطر همیشگی به این جزیره آمدند، یعنی سوار قایقی کوچک شدند و شبانه تنگه ١٢ مایلی را از ترکیه تا جزیره طی کردند.
زکریا خواسته بود بچههایش را در یکی از مدرسههای متعلق به سازمانهای مردمنهاد که فعالیتهای آموزشی هم دارند، اسمنویسی کند، اما ظرفیت پر شده بود؛ لیست انتظار ممکن بود یک، دو یا سه ماه طول بکشد. زکریا که پیش از این در دانشگاهی در کابل حقوق درس میداد، تصمیم گرفت کلاسی برای خودش تشکیل بدهد.
«یک وایتبرد و چند ماژیک خریدم. درس را ماه مارس گذشته در محیط باز، زیر درخت زیتون شروع کردم. با تدریس زبان انگلیسی شروع کردم. انگلیسی مهمترین درس است، چون که اگرچه مردم یکی، دو سه سالی را در اینجا ماندگار میشوند، اما هیچکس دلش نمیخواهد تا ابد در اینجا زندگیکند.» او انگلیسی را خیلی خوب و به نرمی صحبتمیکند.دیری نگذشت که عده دانشآموزها آنقدر زیاد شد که درس دادن به همه آنان از توان زکریا خارج بود. این بود که زکریا گروهی را تشکیل داد و آنان یک اتاق برای کلاسها ساختند. در یک صبح جمعه ثبتنام شروع شد. «وقتی ساعت هفتونیم به اینجا آمدم، بیش از ٦٠٠ نفر صف کشیده بودند.»
آنان برای همه، درسهایی را تدارک دیدند: «دست رد به سینه هیچکس نمیزنیم، حتی اگر قرار باشد کلاسی ٥٠ نفره تشکیل شود.»حالا سه اتاق درس و ٣٠ معلم و بیش از ١٠٠٠ دانشآموز وجود دارند که درحال یادگیری زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و یونانی، گیتار و هنر هستند. در اتاق مجاور کتابخانه، یک کلاس که بیشترشان نوجوان هستند، مشغول نقاشیکردنِ تیشرت روی کف اتاق هستند. زکریا میگوید: «آنان به اینجا میآیند، نقاشیمیکنند، موسیقی گوش میکنند، چیز یاد میگیرند، مشغولاند و رنج و مصیبتی را که در اردوگاه میکشند، فراموشمیکنند.»
کتابخانه، جدیدترین پروژه است. زکریا هنوز سیستمی را که در نظر دارد، کامل نکرده است. کتابخانه قرار است رسما فردا افتتاحشود. تا به حال، بیشتر کتابها را مددکاران و سازمانهای مردمنهاد اهدا کردهاند. زکریا کتابهای فارسی و عربی بیشتری لازم دارد.به اینجا آمدهام تا اگر جنبه مثبتتری از موریا دیدم، گزارش کنم. به نظر نمیرسد جهنمی خونآلود باشد.
«موریای بیخیر» شعاری است که در مدت اقامت من در اردوگاه میشود از همه شنید. مسائل مشابهی دوباره و دوباره اتفاق میافتند: وحشت و سرمای شب، حمامهای سرد، ذخیره آب نامطمئن، بیبرقی، صف طولانی غذا، انتظار چندساله یا همیشگی برای مجوز خروج از جزیره. درست کمی قبل از رسیدن من، جوانی بیست ساله یمنی به ضرب چاقو کشته شده بود که قتل او دومین قتل امسال محسوب میشود.
هیچکس برای چنین وضعیتی به اردوگاه نیامده است. موریا جهنم است، لکه ننگی بر دامن اروپای قرن بیستویکم، جایی که بروکراسی، سیاست و بیتوجهی و بیمبالاتیِ صِرف، دههاهزار انسان را به برزخ فراموشی و آوارگی کشانده است، انسانهایی که درحال فرار از جنگ و خطر و در پی آیندهای برای خود و فرزندانشان هستند و هر چه بیشتر میگردند، کمتر پیدایش میکنند.
وجود موریا یک آبروریزی و شکست اخلاقی است. با این همه، به نوعی زندگی در جریان است؛ انسانیت در جهنم جان میگیرد.بسیاری از اجاقهای موریا نان داغ پیشکش من میکنند، بچهها تخمه تعارف میکنند و گروهی از جوانان عراقی هم مرا به کشیدن قلیان دعوت میکنند. مشکل زبان گاهی سد راهم میشود، اما شکست منچستر یونایتد را میشود به زبان اشاره به بحث گذاشت.
تعداد افغانستانیها در اینجا بیشتر از هر ملیت دیگری است و در نتیجه بیشتر با آنان همکلام میشوم. اما افرادی از عراق، سوریه، سوالی، بورکینافاسو، گینه بیسائو، سودان جنوبی، نیجریه، برونئی، زیمبابوه و حتی میانمار را هم ملاقات کردهام.خانواده نجفی، عبداله و گلبدن به اضافه سه پسرشان علیرضا (پانزده ساله)، محمد (چهارده ساله) و معراج (پنج ساله) ما را به چادر خانهبافتشان دعوت میکنند.
برای پنج نفر چادر کوچکی است، البته آنان درواقع ٦ نفر هستند؛ دختر شانزده سالهشان فائزه برای گرفتن دوش آب سرد در صف ایستاده است. با این همه، چادر تمیز و مرتبی دارند. کفشهای گلآلودمان را دم در چادر از پا درمیآوریم. داراییهای خانواده در کولهپشتیهایی کنار یک پرچم افغانستان و دو عروسک بر دیوار آویزان است. یکی از عروسکها شبیه عروسک کِوین هویجی ساخت شرکت آلدی است.
امیدوارم همان عروسکی باشد که اخیرا در وطن بهعنوان هدیه به موسسات خیریه دادم.گلبدن باید از یک منبع پنهان انرژی باخبر باشد که اینطور قوریبرقی و آبجوش برای چای دستوپا میکند. چای را در فنجانهای ترکخورده و به همراه مغز بادام تعارف میکند. محمد فیلم خود از مسابقه کاراتهاش در ایران را در گوشی همراه پدرش به من نشان میدهد.
عبداله و گلبدن افغانستان را ٢٠سال پیش ترک کردهاند؛ بچهها را تا این سن در ایران تربیت کردهاند. محمد که کمربند مشکی دارد، مسابقه را میبرد. در موریا از کاراته خبری نیست، فقط دعوای واقعی وجود دارد. خانواده نجفی بعد از غروب از چادرشان بیرون نمیآیند. آنان قسمتی از عکسهای سفرشان را در دوربین فائزه نشانمان میدهند. فائزه تصویری از عبورشان از تنگه نگرفته بود، اما فیلم کوتاهی از پیادهشدنشان از قایق در شمال لسبوس گرفته بود که در آن اعضای خانواده باوجود خستگی، از رسیدنشان به خاک اروپا شادمان بودند.
هرگز تصور نمیکردند که پایانی اینچنین داشته باشند.صدها داوطلب غالبا جوان وجود دارند که وضع موریا را غیرقابل قبول و مایه شرمندگی اروپا میدانند. آنان متفاوت نیستند، بلکه میخواهند تفاوت ایجاد کنند. بسیاری را دیدهام که برای چند هفته به اینجا آمدهاند ولی یکسال یا بیشتر ماندهاند.یک خانواده خوشبخت همانطور که از نامش پیداست، خبر خوشایندی است. این عنوان انجمنی است که در چند مایلی اردوگاه قرار دارد و توسط سازمانهای مختلف و بسیاری از پناهندگان داوطلب اداره میشود.
این انجمن دارای یک مرکز بهداشتی، یک زمین بازی، یک باشگاه، فضای مخصوص بانوان، یک کافه، بازیهای روی تخته، یک ایستگاه شارژ تلفن و یک مغازه تعمیرات وسایل برقی است. یک باغ هم وجود دارد که پناهندگان داوطلبی مثل سیما محمدی و رضا رضایی در آن مشغولاند. این دو نفر محصولات باغ را ازجمله چغندر، اسفناج، شلغم، لوبیا و گیاهان ادویهای به من نشان میدهند.
پشته کودها را با یک قطعه لاستیک سیاه پوشاندهاند که میشود حدسزد از بقایای قایقهایی است که پناهندگان را از ترکیه به اینجا میآورند و سپس به حال خود رها میشوند. این هم نوعی از بازیافت است دیگر.سبزیجات را به آشپزخانه میفرستند، جایی که روزانه برای هزارو٢٠٠ نفر ناهار پخته میشود.
آشپزهای امروز فیفیه از زیمبابوه و محمد از میانمار هستند. آنان سبزیجات، عدس، نخود و نان میپزند. یک بار در هفته جوجه پخته میشود و صفها هم طولانیتر میشوند. به موریا که سرک میکشی، سخت است به دیدار علی شمعالدین نروی. او باید معروفترین شخص در موریا و بدون شک، بلندقدترین باشد.
علی بیستوسه ساله و اهل دمشق سال ٢٠١٦ به موریا آمده است. آن موقع او تنها بود، چراکه پدر و مادرش پیش از او راهی آلمان شده بودند و او که خردسال نبود، به سختی میتوانست با آنان همراه شود. او شروع به کمک کرد و در سازمان هلندیِ جنبش بر روی زمین داوطلب شد و از اروپاییها که با آنان کار میکرد، انگلیسی یاد گرفت.
دو سال طول کشید، اما درنهایت علی توانست مدارک سفر خود را به آلمان تکمیل کند و پیش خانوادهاش در این کشور برود. او میگوید: «اما قلبم، ذهنم، احساساتم همه پیش موریا بود، این بود که تصمیم گرفتم برگردم.» حالا او در اینجا بهعنوان مدیرکل همان سازمان مردمنهاد یعنی جنبش بر روی زمین کار میکند. او در ژاکت زرد روشن خود در اردوگاه گشت میزند، با پناهندگان به چند زبان احوالپرسی میکند و با پیداکردن جا برای تازهواردها سعی میکند مشکلاتشان را حل کند.
او میگوید: «درکشان میکنم، من هم مثل آنان پناهندهام.» یکبار که بین دو مرد بر سر قرضی که یکی به دیگری داده بود، مشاجرهای رخمیدهد، علی هر دو نفر را مینشاند تا مشکلشان را حل کند.
به آنان میگوید: «میخواهم حرفهای هر دو نفر شما را بشنوم تا بتوانیم مشکل را حل کنیم.» این بار مشاجره به دعوا ختم نمیشود.حدود ٢٥هزار پناهنده در جزیرهای با جمعیت ثابت ٨٦هزار نفر وجود دارند. این افزایشی ٣٠درصدی است (فکر کنید مثلا ١٩میلیون نفر ناگهان به جمعیت انگلستان اضافه شود). فشار عظیمی به منابع جزیره وارد شده است: آب، خدمات، بیمارستان. میهمانهای پررفتوآمد اردوگاه، آمبولانسها هستند؛ زن سر زایی را میبینم که نالهکنان بر یکی از همین آمبولانسها سوارش میکنند.
او دو، سه روز بعد با خردسالترین ساکن موریا برخواهد گشت. زمانی که من در جزیره هستم، اعتصاب عمومی یکروزه در جزیره جریان دارد؛ همه جا تعطیل است. صدها معترض که پرچم یونان به دست دارند، در میتیلینی، مرکز جزیره جمع شدهاند و خواستار تعطیلی اردوگاه و اخراج پناهندگان از جزیره هستند. «جزیرهمان را به ما پس بدهید، زندگیمان را به ما پس بدهید» شعار اصلی اعتراضاتی است که همزمان در دو جزیره ساموس و کیوس درحال برگزاری است.
چند مایل آن طرفتر از میتیلینی، در یک دهکده کوچک در خلیج گایرا، داستان کاملا متفاوتی در جریان است. در یک اتاق ناهارخوری دنج با اجاقی هیزمی که قبلا یک رستوران بود، چهار نوجوان افغانستانی درحال بازی با یک بچهگربه هستند. یکی از آنان آهنگی افغانستانی میگذارد و شروع به رقصیدن میکنند. آنان کودکانی از جزیره موریا هستند، کودکانی که در دنیای ظالمانه گم شدهاند.
این مکان را یک زوج دوستداشتنی محلی به نامهای نیکوس کاتسوریس و کاترینا کوُو تأسیس کردهاند. آن دو نفر را بعدا ملاقات کردم و آنان از چند و چون ماجرا برای من گفتند. سال٢٠١٤ نیکوس که آن زمان ماهیگیر بود، درحال راندن ون برای ماهیفروشی بود که به گروهی از پناهندگان سوری برمیخورد که تازه به جزیره رسیده بودند. آنان خیس و خسته و گرسنه بودند؛ یک زن باردار و یک پسر ده ساله تنها هم در میان آنان بودند.
نیکوس که از دیدن این منظره یکه خورده بود، پول حاصل از فروش ماهی را صرف خرید غذا برای آنان میکند و کتش را هم به پسرک میدهد. وقتی به خانه برمیگردد و موضوع را با کاترینا در میان میگذارد، کاترینا سریع دست به کار میشود و غذایی برایشان میپزد، سپس آن دو نفر با ٤٠ وعده غذای خانگی و هر پتو و لباسی که میشد به دست آورد، از خانه بیرون میزنند و به دنبال آن گروه میگردند.
آن گروه هرگز به وعده شام خود نرسیدند، چراکه پیش از آنکه نیکوس و کاترینا پیدایشان کنند، پلیس بازداشتشان کرده بود. اما این زوج، یک قایق تازهوارد دیگر پیدا کردند که شام را به آنان بدهند. از آن زمان، بسته به نیازهای متغیر وضعیت، این زوج مشغول کمکرسانی به پناهندگان بودهاند. وقتی اردوگاه موریا افتتاح شد، آنان ساردین، نان، برنج و سبزیجات به اردوگاه بردند و داوطلبان گرسنه را در رستورانشان سیر کردند. بعد هم سعیکردند خانوادههایی را از اردوگاه به رستورانشان بیاورند. نیکوس میگوید:
«ما سعی میکنیم آنچه را که دیگران از مردم میگیرند، به آنان پس بدهیم. دیگران زندگی، لبخند، انسانیت و کرامتشان را از آنان میگیرند. اینجا ما همه آنان را داریم.»اما این کارها به مذاق مسئولان خوش نمیآید. آنان مقررات زیرکانهای تصویب میکنند، مثل اینکه یک مکان را نمیتوان همزمان بهعنوان خیریه و رستوران استفاده کرد.
نیکوس و کاترینا به میزان ٤٧هزارو٨٠٠ یورو (٤٠هزار پوند) جریمه شدهاند. به همین علت رستوران را رها کردهاند و فقط در قالب سازمانی مردمی با نام خانهای برای همگان فعالیت میکنند. آنان همه روزه پناهندگانی برای صرف غذا، یادگیری آشپزی و اسکان دارند. آنان برای آسیبپذیرترین قشرهای اردوگاه مثل خردسالان بیسرپرست و بیماران غذا میپزند و به اردوگاه میبرند. کاترینا مجبور شده است بپذیرد که نمیتوانند به همه کمک کنند. او میگوید: «اوایل کار این مسأله یکی از معضلات من بود.
میخواستم به همه کمک کنم، اما بعدها فهمیدم که اگر بخواهم این را عملی کنم، به هیچکس نمیتوانم کمک کنم.»یکبار دیگر به موریا برمیگردم، در جاده از جایی که اتوبوس پلیس قرار دارد، میپیچم و مسیر کثیف کنار حصار را در پیش میگیرم تا به جنگل برسم. اینبار به کتابخانه زکریا نمیروم، بلکه به مدرسهاش برای دیدار با یکی از معلمها میروم. به دلیل تفاوتهای فرهنگی و سنتی، صحبتکردن با زنان اردوگاه برایم خیلی سختتر از صحبت با مردان آن بوده است. اما در صحبتکردن با آزیتا بارکزای نوزده ساله از افغانستان هیچ مشکلی نداشتم.
او از این گفتوگو خوشحال است. زبان انگلیسیاش خوب است؛ او بلندنظر و عاقل است. دلش نمیخواهد از او عکسبگیریم، چون سرما خورده است، اما بالاخره راضی میشود. خوشحالم که تصویری از آزیتا داریم؛ مثل بسیاری از کسانی که در موریا دیدارشان کردم، شگفتآور است. هفت ماه پیش به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرش به اینجا آمده است، فرزند ارشد خانواده است.
در مورد گذرشان از تنگه میگوید: «خیلی خطرناک بود. فکرش را هم نمیکردم جان سالم به در ببریم.»آزیتا در مدرسه زکریا به بچهها انگلیسی درس میدهد. او میگوید: «خیلی از این کار لذت میبرم، چون میتوانم خنده بر لب دیگران بیاورم. فقط میخواهم که بخندند. این را هم میدانم که اگر کسی میخندد به این معنی نیست که هیچ مشکلی ندارد. ما به امید نیازمندیم.
همه ازجمله بچهها به امید نیاز دارند. بعضی وقتها این شرایط بد ما را واقعا ناامید میکند. شاید یادگیری انگلیسی، کمی به آینده امیدوارشان کند. میتوانند جایی بهتر از اینجا بروند.» در اتاق مجاور جشن افتتاح کتابخانه برگزار میشود. میهمانی کوچکی خواهد بود؛ یک نفر یک سبد شیرینی و یک روبان قرمز آورده است. زکریا چند کلمه سخنرانی میکند و از کسانی که در ساختن کتابخانه شرکت داشتهاند و همچنین از اهداکنندگان کتابها تشکر میکند، سپس روبان را با قیچی میبرد و رسما افتتاح کتابخانه موریا را اعلام میکند.
دو هفته بعد، در دفتر گرم و نرم و امن خودم از طریق واتسآپ به زکریا زنگ میزنم تا یکی، دو موضوع را چک کنم. اول اینکه او میگوید عکسهایی که از مراسم افتتاحیه کتابخانه گرفتهام، خیلی افتضاح است (بایرون، عکاسمان در آن موقع در دسترس نبود). حق با او است.
سپس او میگوید که درخواست پناهندگیاش دوباره رد شده است. به دلیل ترس از اخراجشدن، او و خانوادهاش موفق شدهاند وارد خاک اصلی یونان شوند و به صورت غیرقانونی در خانهای خالی ساکن شوند. زکریا میگوید: «هوا سرد است، برق نیست، این است زندگی پناهندهها! از سیاستبازیهای مزخرف دنیا متنفرم.»
نظر شما