شنیده‌اند كه «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم كنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساكتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود؛ «نداریم، فقیریم، كمك كنین، بدبختیم» ... روستایی در ١٠٥ كیلومتری قلعه‌گنج كه در گذشته نه چندان دور، سایه بر سر رودخانه‌ای داشت و همسایه مراتع سرسبزی بود و محصول درختان نخل روستا، سفره‌ای رنگین‌تر از چیدمان محقر نان خشك و كشك فراهم می‌كرد. امروز، نخل‌ها از بی‌آبی خشكیده و مرتع، جای خود را به تیغ و خار سپرده و دیوارهای صله بسته دره، گواه منصفی است بر اینكه رودی كه دیگر زلال هم نیست، فقط آنقدر ورودی و خروجی دارد كه به درد شستن كاسه‌ای و پیراهنی بخورد و آب شرب و شست و شوی ١٥٠ نفر آدم را تامین كند. ١٥٠ نفری كه هویت‌شان هم سرگردان شده با سیاست‌های بی‌منطقی كه از دهه ٨٠ به اسم «كپرزدایی» اجرا شد اما تنها ثمرش برای این آدم‌های فقرزده، بار سنگین اقساط ماهانه ١٠٠ هزار تومانی و ١٥٠ هزار تومانی غیر قابل پرداخت و سبز شدن سازه‌های آجری و سیمانی بدقواره ناتمام، كنار كپرهای فرسوده‌شان بود.

گزارشی تکان دهنده از کپرنشینی در جنوب کرمان/اینجا کودکان از فقر می میرند

سلامت نیوز: روستایی در ١٠٥ كیلومتری قلعه‌گنج كه در گذشته نه چندان دور، سایه بر سر رودخانه‌ای داشت و همسایه مراتع سرسبزی بود و محصول درختان نخل روستا، سفره‌ای رنگین‌تر از چیدمان محقر نان خشك و كشك فراهم می‌كرد. امروز، نخل‌ها از بی‌آبی خشكیده و مرتع، جای خود را به تیغ و خار سپرده و دیوارهای صله بسته دره، گواه منصفی است بر اینكه رودی كه دیگر زلال هم نیست، فقط آنقدر ورودی و خروجی دارد كه به درد شستن كاسه‌ای و پیراهنی بخورد و آب شرب و شست و شوی ١٥٠ نفر آدم را تامین كند. ١٥٠ نفری كه هویت‌شان هم سرگردان شده با سیاست‌های بی‌منطقی كه از دهه ٨٠ به اسم «كپرزدایی» اجرا شد اما تنها ثمرش برای این آدم‌های فقرزده، بار سنگین اقساط ماهانه ١٠٠ هزار تومانی و ١٥٠ هزار تومانی غیر قابل پرداخت و سبز شدن سازه‌های آجری و سیمانی بدقواره ناتمام، كنار كپرهای فرسوده‌شان بود.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: شنیده‌اند كه «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم كنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساكتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود؛ «نداریم، فقیریم، كمك كنین، بدبختیم» ...
 
خِیری كنار جاده ایستاده. با چند زن و دختر بچه. ظاهر همه شان مندرس است. لباس‌های كهنه، چادرهای رنگ باخته. شنیده‌اند كه «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم كنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساكتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود.

«نداریم... فقیریم... كمك كنین... بدبختیم...»

خیری، دولتی‌ها را نگاه می‌كند. كنار صدیقه و سمیه ایستاده. صدیقه ١٥ ساله است. قد و جثه‌اش اندازه یك بچه ١٠ ساله است. سمیه ١٢ ساله است. قد و جثه‌اش اندازه یك بچه ٧ ساله است. خیری دستش را می‌گیرد سمت دره. «خانه‌ها» توی دره است. روی حاشیه مسطح پایین دامن كوه، ٧، ٨ كپر قوز كرده، مثل تاول، چسبیده به خاك خشك. كپرها، مثل صاحب‌هایش، مندرس. مجموع این كپرها، روستای «ماه مانَك» است؛ یكی از ده‌ها روستای فقر زده جنوب كرمان. خرده ریگ را زیر پایمان جا می‌گذاریم تا انتهای سراشیبی برسد به محوطه «خانه‌ها». كپرها، هر كدام، ٤، ٥ متر از هم فاصله دارد. هر كپر، یك خانه. خانه كه، یك نیمكره از جنس تن نخل، آلونكی با ارتفاع یك و نیم تا دومتر و مساحت١٢متر كه در هر طرفش بنشینی و بچرخی، تابستان باشد، هوای «داغ» می‌ریزد روی سرت و زمستان باشد، سوز سرد از روزنه‌های چوب و سَعَف (برگ‌های نخل) به هم بافته شده می‌خزد و دور تنت چنبره می‌زند... روی كاغذ چرك پوسیده‌ای كه نقش شناسنامه را بازی می‌كند، تاریخ تولد خیری سال ١٣٥٣ است. خیری ٢ بچه دارد. بچه‌ها تا كلاس ششم توی مدرسه كپری روستا درس خواندند و شوهر خیری پول نداشت برای خوابگاه مدرسه شهر ٤٠٠ هزار تومان شهریه بدهد. بچه‌ها، ماندگار كپر و دره شدند. اینجا فقط همین است، كپر و خاك. كپر و فقر.

«اون خونه عروسمه.»

«عروس»، همسر دوم شوهر خیری است. ٤ سال قبل، شوهر خیری رفت روستای همسایه، زن گرفت. خیری، عروسی هم رفت. فردا كه شد، شوهر با نوعروس آمدند توی كپر سه متر آن‌طرفتر. كل صورت خیری، كف دست جا می‌شود. از فاصله نزدیك، بوی لباس چرك و تن نشُسته می‌دهد. شال خاكستری نیم پاره را محكم‌تر دور سر و گردن می‌پیچد از سرمای باد.

«توی این كپر كه هیچی نیست.»

كف كپر، خاك سفت با یك لا زیلوی سورمه‌ای فرش شده. كپر با لامپی كه از وسط سقف آویزان شده، روشن می‌شود. در این روستا، تنها وسیله برقی، همین لامپ است. وسط زیلو را یك دایره بریده‌اند برای منقل. آتش منقل، حیران از بادِ سرد، از دورِ تنِ كتری دود گرفته زبانه می‌كشد. قابلمه كوچكی، كنار منقل است. «ناهارمان، عدسه. ما یا عدس می‌خوریم، یا سیب‌زمینی، یا آب داغو (آب مخلوط با روغن و پیاز داغ كه با نان می‌خورند) .»گوشه كپر، چند دست رختخواب، نامرتب و بی‌سلیقه روی هم تلنبار شده. یك كیسه زباله سیاه، گوشه دیگر كپر است. اضافه چند تكه لباس از كیسه بیرون پریده. به دیوار كپر، عكس دو هنرپیشه زن هندی آویزان كرده‌اند، عكس‌های بریده شده از مجله. زن‌های توی عكس خوشگلند. موهایشان سیاه و شفاف است. سورمه كشیده‌اند و گوشواره به گوش دارند و گردنبند به گردن. زن‌های توی عكس، خوشبختند. زن‌ها لبخند زده‌اند. از آن لبخندهایی كه دندان‌های آدم، ردیف و سفید می‌افتد بیرون. تاج تمام دندان‌های خیری، از بیخ سیاه شده.

اینجا گوشت می‌خورین؟

- (می‌خندد) گوشت چیه؟

از داخل دره كه بالا را نگاه كنی، جاده را نمی‌بینی. دره آفتاب نمی‌گیرد. داخل كپرها سرد است و بوی نا و خاك می‌دهد.

وسایل خودت كجاست؟

- وسایل چیه؟

بالاخره هر زنی برای خودش یه وسایلی داره. لباسات، كفش، روسری؟

- (می‌خندد) ما اینجا هیچی نداریم.

هیچی یعنی چی؟ شما مهمونی نمیرین؟ لباس نمی‌خرین؟ برای عید و سال نو؟

- (می‌خندد. این‌بار این خنده، خنده تمسخر است.) مهمونی یعنی چی؟ عید چیه؟ من كه بدبختم، چه فرقی می‌كنه عید باشه یا یك روز دیگه؟

كل دارایی شوهر خیری ١٥ راس گوسفند است و دو كپر. وضعیت تمام ساكنان ماه مانك مثل خانواده خیری است. پای گوشت و خیلی چیزهای ساده‌تر از گوشت به این روستا نمی‌رسد. تمام اهالی، با یارانه زندگی می‌كنند. چند راس دام نحیف و رو به موت، تمام سرمایه خانواده‌هاست. روستا آب لوله كشی ندارد و زن‌های روستا، برای شستن ظرف و لباس باید بروند كنار رودخانه پشت كوه. از آب همان رودخانه هم ظرف‌های‌شان را پر می‌كنند برای خوردن و غذا پختن. روستا حمام ندارد و اهالی روستا، برای حمام می‌روند كنار همان رودخانه پشت كوه. روستا دستشویی ندارد و اهالی روستا برای قضای حاجت باید بروند... می‌روند پشت كوه، گوشه زمین را چال می‌كنند، زیر سقف آسمان ادرار و مدفوع می‌كنند بدون آنكه آبی برای شست و شو داشته باشند. اگر در طول روز، یا شب و دیر وقت، مریض بشوند و دردی بگیرند، هیچ كس باخبر نمی‌شود. مگر اینكه خودشان را تا بالای جاده بكشند تا اگر ماشینی رد شد، آنها را به نزدیك‌ترین خانه بهداشت روستایی برساند. نزدیك‌ترین خانه بهداشت، ٢٥ كیلومتر دورتر است. نزدیك‌ترین بیمارستان، ١٥٠ كیلومتر دورتر. «هر وقت یارانه بدن، ما هم میریم شهر. (شهر، یعنی قلعه‌گنج. خیری تا به حال دورتر از قلعه‌گنج نرفته.) وقتی میریم شهر، پیش همون یارو كه یارانه مان میده، گاهی ماست می‌خریم. ماست تنها چیزیه كه غیر از عدس و سیب‌زمینی می‌خوریم...»

 [quote-right] آخرین بار ٥ ماه قبل بود كه مردم اینجا گوشت خوردن. یك نیكوكار تهرانی پول گوسفند داده بود و وقتی گوسفند رو كشتن، به هر خانواده ٣٠٠ گرم گوشت رسید. هیچ خونه‌ای حموم و دستشویی نداره. [/quote-right]

«مارز»؛ دهستانی در ١٠٠ كیلومتری شهرستان قلعه‌گنج؛ جنوبی‌ترین بخش استان كرمان كه ٤٠ روستا دارد. روستاهایی كه تعداد خانوارش از ١٠٠ و ١٥٠ و ٢٠٠ بیشتر نمی‌شود. مارز یعنی مرز. مرز به معنای بن بست و پایان. مرز سه استان؛ كرمان، هرمزگان، سیستان و بلوچستان. وارد محدوده جغرافیایی مارز كه بشوی، وارد محدوده فقر شده‌ای. هر چه پیش بروی، به اوج و انتها نزدیك‌تر می‌شوی. اوج فقر، انتهای فراموشی. در مارز، ٦٥٠ خانوار (٣٢٠٠ نفر) ساكن هستند كه از این تعداد، ١٥٠ خانوار، مددجوی كمیته امداد و مستمری بگیرند؛ درآمد ماهانه بیش از ٩٠ درصد ساكنان این دهستان؛ اگر مددجوی امداد و مستمری بگیر نباشند، یارانه ٤٥ هزار و ٥٠٠ تومانی دولت است. مارز، از ماه مانك شروع می‌شود و با «كَلاهُن» به پایان می‌رسد. كلاهن، آیینه فقر كرمان است. روستایی كه ٨ خانوار در آن ساكنند و با نور فانوس زندگی می‌كنند.

غلامرضا حسن خانی؛ دستیار ویژه مدیركل كمیته امداد استان كرمان می‌گفت: «ضریب محرومیت مارز ٩ است (هیات وزیران، سال ١٣٨٨ برای مناطق محروم كشور ضریب محرومیتی مشخص كرد تا این مناطق با اولویت ضریب، در فهرست اقدامات رفع محرومیت قرار بگیرند. در آن سال، شهرستان قلعه‌گنج، با ٣٠٠ روستای تابعه كه ٣ درصد جمعیت و ٦درصد مساحت استان را داشت، با ضریب ٩ به عنوان یكی از مناطق در اولویت شناسایی شد.)

گودال فقر مارز انقدر عمیق بوده كه هر چه بریزی پر نمیشه. دهستان مارز، مرز مشترك سه استان محرومه و یكی از دلایل محرومیت یك منطقه، بن بست بودن اونه. مارز هم، منطقه كوهستانی غیر قابل عبور و بن بسته. ١٥ ساله كه در استان خشكسالی داریم و خشكسالی تمام نخل‌ها و باغ‌ها رو خشكانده. فاصله بین قلعه‌گنج تا مارز، هكتارها و كیلومترها زمین خشكیده است كه كشت هیچ محصولی در اون ممكن نیست. اون هم در منطقه‌ای كه شغل بیش از ٧٠ درصد مردم كشاورزی و دامداریه. استعداد مردم قلعه‌گنج همین بوده چون در این منطقه كارخونه‌ای نیست. تمام منطقه هم كویر و خاك سرد سخت بی‌بار، و همین وضع، شرور تولید می‌كنه و خشونت و نفرت ایجاد می‌كنه.»ماه مانك را كه پشت سر بگذاری و بروی در مسیر «بن بست»، هر متر كه چرخ‌های وانت می‌چرخد و راه پیش می‌برد روی آسفالت وصله‌دار جاده‌ای كه از ١١ سال قبل، وعده یكدست كردنش را داده بودند، این حس با صدای چرخیدن چرخ‌ها همراه می‌شود كه داری به سمت چیز بدتری می‌روی. فاصله ماه‌مانك تا روستای بعدی و بعدی و بعدی، تا چشم كار می‌كند نخل‌های خشك و بی‌بر است، سنگ است و كلوخ و زمینِ خشكِ عزادارِ بی‌آبی. تا چشم كار می‌كند، صخره‌های زاویه‌دار و خشنِ بی‌مِهر. خاك از بس آفتاب خورده، سفید شده، پیر شده. از كیلومتری نامشخص، جاده تمام می‌شود. جاده دیگر نیست. انگار در یك معبر مالرو، كوه را خرد كرده‌اند ریخته‌اند وسط معبر. ٣٠ كیلومتر راه، فاصله آخرین روستاهای جنوب كرمان تا قبل از دیوار كوه، راهی است مفروش با قلوه سنگ. چرخ‌های وانت، در این مسیر فراموش شده، ثانیه به ثانیه و سانتی‌متر به سانتی‌متر، كند و سنگین، می‌چرخد و وانت در هر ربع دور چرخش چرخ، روی دست اندازی متشكل از قلوه سنگ‌ها بالا و پایین می‌شود و از جا می‌جهد. در همین مسیر، به خوبی می‌شود معنای فراموش شدن را فهمید. هر دقیقه‌ای كه می‌گذرد، وضوح این معنا بیشتر می‌شود. وقتی به روستای «ناهوگان» می‌رسیم، انگار روستا را با فقر آبیاری كرده‌اند.

[quote-left]دیروز، یك كودك یك سال و ٧ ماهه در «رایِن قلعه» مرد. علت فوت؛ اسهال شدید. مادر كودك پول نداشت بچه را دكتر ببرد. نزدیك‌ترین بیمارستان، ٢٠٠ كیلومتر دورتر از روستا بود. دیروز، بچه را با وانت به درمانگاه رساندند... [/quote-left]

روستایی در ١٠٥ كیلومتری قلعه‌گنج كه در گذشته نه چندان دور، سایه بر سر رودخانه‌ای داشت و همسایه مراتع سرسبزی بود و محصول درختان نخل روستا، سفره‌ای رنگین‌تر از چیدمان محقر نان خشك و كشك فراهم می‌كرد. امروز، نخل‌ها از بی‌آبی خشكیده و مرتع، جای خود را به تیغ و خار سپرده و دیوارهای صله بسته دره، گواه منصفی است بر اینكه رودی كه دیگر زلال هم نیست، فقط آنقدر ورودی و خروجی دارد كه به درد شستن كاسه‌ای و پیراهنی بخورد و آب شرب و شست و شوی ١٥٠ نفر آدم را تامین كند. ١٥٠ نفری كه هویت‌شان هم سرگردان شده با سیاست‌های بی‌منطقی كه از دهه ٨٠ به اسم «كپرزدایی» اجرا شد اما تنها ثمرش برای این آدم‌های فقرزده، بار سنگین اقساط ماهانه ١٠٠ هزار تومانی و ١٥٠ هزار تومانی غیر قابل پرداخت و سبز شدن سازه‌های آجری و سیمانی بدقواره ناتمام، كنار كپرهای فرسوده‌شان بود.

امروز، فضای «ناهوگان» كه به ماحصل شتابی برای بیتوته زودگذر شبیه‌تر است تا روستایی ریشه‌دار، تراكم ناموزون و فشرده حصیر و آجر و سیمان است كه حتی نفس كشیدن را هم دشوار می‌كند وقتی آدم‌های روستا، برای پیدا كردن جای پا در این بی‌قوارگی، ترجیح می‌دهند جلوی كپرهای‌شان زمینگیر شوند با صورت‌های استخوانی و چشم‌های گود افتاده و نگاه‌های بی‌روح و شكم‌های گرسنه و دست‌های خالی... كدخدای روستا (تنها فرد دیپلمه روستا) می‌گفت: «اینجا ٢٤ خانوار - ١٥٠ نفر – زندگی می‌كنن كه ٥ خانوار، بی‌سرپرستن و یك خانواده هم شناسنامه نداره. شغل اهالی، قبلا دامداری و كشاورزی بود. تمام زمین‌های اطراف، باغ مركبات بود و مرتع سبز بود. روستا از ٢٣ سال قبل گرفتار خشكسالی شد و رودخونه‌ها خشكید و نخل‌ها از بی‌آبی سوخت. اگه هم بارونی بیاد، سیل میشه و رودخونه، زندگی مردم رو با خودش می‌بره. تنها درآمد مردم، یارانه است و فروش حصیر (حصیرهایی كه به عنوان زیرانداز استفاده می‌شود) . برای حصیر هم، ١٠ نفر، ٢٠ نفر میرن دامنه كوه، ٤ روز، ٥ روز طول می‌كشه تا داز (نخل ایرانی) و پیش (برگ درخت خرما) پیدا كنن و با داس ببرن و بیارن. زن و بچه ٥ روز می‌نشینن و با همین گیاه، حصیر می‌بافن و هر حصیر رو ٤ هزار تومن می‌فروشن. قیمت یك كیسه ٤٠ كیلویی آرد ٥٠ هزار تومنه. توی كپرها رو نگاه كنی، نیم كیلو آرد نیست، سیب‌زمینی نیست، عدس نیست، نون و گوشت نیست. آخرین بار ٥ ماه قبل بود كه مردم اینجا گوشت خوردن. یك نیكوكار تهرانی پول گوسفند داده بود و وقتی گوسفند رو كشتن، به هر خانواده ٣٠٠ گرم گوشت رسید. هیچ خونه‌ای حموم و دستشویی نداره. همه زیر خط فقرن. همه سوءتغذیه دارن و گرسنه ان. خانواده‌هایی در این روستا هستن كه شاید در روز، بیشتر از چند تا خرما برای خوردن نداشته باشن كه اونم باید تصمیم بگیرن، اون چند تا خرما، ناهارشون بشه یا شام. از این روستا كسی دانشگاه نرفته. از اینجا تا نزدیك‌ترین خانه بهداشت ٤ كیلومتر راهه كه اورژانس و آمبولانس هم نداره. اگر مردم كارشون به بیمارستان بكشه، یا باید برن كهنوج (١٨٠ كیلومتر فاصله) یا جیرفت (٢٩٠ كیلومتر فاصله) . پارسال یك بچه‌ای رو عقرب زد و چون راه دور بود، بچه به دكتر نرسید و مرد. »بختِ نحسِ مارز را با فقر بسته‌اند. مرز سه استان، یكی از دیگری مفلوك‌تر. هرمزگان، گرفتار قاچاق كالا و سوخت و مواد مخدر، سیستان و بلوچستان، گرفتار قاچاق سوخت و مواد مخدر و انسان، كرمان، شاهراه عبور كاروان‌های قاچاق. دو روز قبل از آنكه به كرمان عازم شویم، اشرار مسلح با نیروهای انتظامی جنوب كرمان درگیر شده بودند و هم شرور كشته شد و هم مامور، شهید...

[quote-right]بهورز راین قلعه یادش نمی‌آید در این ١٠ سال، نوزادی سنگین‌تر از ٢ كیلو و ٤٠٠ گرم در این روستا به دنیا آمده باشد. (بنا بر معیار وزارت بهداشت، تولد با وزن كمتر از ٢ كیلو و ٥٠٠ گرم، غیر طبیعی و نشانه سوءتغذیه شدید مادر در دوران بارداری است) .  [/quote-right]

دیروز، یك كودك یك سال و ٧ ماهه در «رایِن قلعه» مرد. علت فوت؛ اسهال شدید. مادر كودك پول نداشت بچه را دكتر ببرد. نزدیك‌ترین بیمارستان، ٢٠٠ كیلومتر دورتر از روستا بود. دیروز، بچه را با وانت به درمانگاه رساندند... بهورز راین قلعه یادش نمی‌آید در این ١٠ سال، نوزادی سنگین‌تر از ٢ كیلو و ٤٠٠ گرم در این روستا به دنیا آمده باشد. (بنا بر معیار وزارت بهداشت، تولد با وزن كمتر از ٢ كیلو و ٥٠٠ گرم، غیر طبیعی و نشانه سوءتغذیه شدید مادر در دوران بارداری است) . تازه راین قلعه این اقبال را داشته كه با ١١٧ خانوار، روستای قمر باشد (به دلیل تعداد خانوار و موقعیت جغرافیایی) و ٧ روستای پس و پیش، تابع. اما در همین روستای قمر، در چند ماه گذشته، ٣ مورد بارداری، به دلیل فقر آهن و سوءتغذیه مادر، منجر به سقط شده و یك مورد، منجر به مرده زایی با این ضمیمه كه در این روستا، مادران دچار سوتغذیه، نوزادان دچار سوءتغذیه به دنیا می‌آورند فراوان. «اینجا آب لوله كشی نداره. خونه‌ها حموم نداره. شاید ١٠ تا خانواده حموم داشته باشن. خیرین برای روستا حموم عمومی درست كردن و اونم آب نداره. مردم باید برن لب رودخونه، آب رو بریزن توی دیگ تا گرم بشه و اونجا كنار رودخونه خودشون رو بشورن.

پنج شنبه جمعه‌ها، كنار رودخونه می‌بینی كه داخل این حلب روغن‌ها آب ریختن و بچه‌های كوچولو رو توی حلب می‌شورن. شاید ٤ تا خانواده دستشویی داشته باشن. همه میرن توی صحرا. میرن توی بیابون كه آب هم نیست. به خاطر همینه كه اسهال می‌گیرن. فقر آهن خیلی زیاده. بیماری‌های پوستی خیلی زیاده. سرماخوردگی و آنفلوآنزا خیلی زیاده. بیشتر خانواده‌ها لباس گرم ندارن. لباس گرمشون كجا بود؟ جورابشون كجا بود؟ كلاهشون كجا بود؟ مردم، درآمدی ندارن، فقط با یارانه زندگی می‌كنن و پول یارانه هم فقط به یك كیسه آرد می‌رسه و چند قلم مایحتاج اولیه. قبلا درخت خرمایی بود و مردم خرما می‌فروختن ولی خشكسالی شد و درختا خشكید و دیگه همون خرما رو هم ندارن. بچه‌های این روستا خیلی روزا بدون صبحانه میرن مدرسه چون پول یارانه به تجملاتی مثل چای و عسل و پنیر نمی‌رسه. صبحانه كجا بود؟ یه تیكه نون خشك، اونم اگه بتونن، میدن دست بچه. همون، ناهار و صبحانه‌شه. خانواده‌هایی اینجا هستن كه حتی برای شام شب هم چیزی ندارن. خانواده‌هایی هستن كه زودتر از یك ماه، آردشون تموم میشه و پولی هم برای خریدن آرد ندارن و میرن این خونه و اون خونه برای یك كاسه آرد. همسایه مگه چند بار می‌تونه كمك كنه؟ وقتی آرد ندارن، یعنی نون خالی، نون خشك هم نمی‌تونن بخورن. اغلب بچه‌ها با دمپایی پلاستیكی میرن مدرسه چون خانواده نمی‌تونه برای بچه كفش بخره. شاید سالی یك بار، یك خیر گوسفند بكشه و به روستا برسونه وگرنه گوشت گیر این مردم نمیاد. اینجا غذای خیلی خیلی خوب، كشك و پیاز داغه. خیلی خانواده‌ها همین رو هم ندارن كه بخورن و شب، گرسنه می‌خوابن. ما به شهر هم گفتیم، اومدن و شرایط مردم رو دیدن. تنها كاری كه از دستم براومد این بود كه زن‌های باردار رو به مركز بهداشت معرفی كنم تا هر دو یا سه ماه یك‌بار، یك سبد غذایی بهشون بدن. كمیته امداد هم برای بچه‌های زیر ٥ سال سالی ٤ بار سبد غذایی میده. از كل خانواده‌ها، شاید ٤ خانواده باشن كه وضعشون، فقط كمی بهتر از بقیه است.»برای بهورز روستا كه بومی منطقه است و با احوال همسایه‌ها آشنا، سوال‌های من عجیب و خنده‌دار است. عجیب و خنده دار... . «تفریحشون كجا بود؟ بدبختا نه تفریحی، نه مسافرتی، هیچی ندارن. خیلی هاشون حتی قلعه‌گنج رو هم ندیدن. هفته‌ای یك بار میرم خونه هاشون برای مراقبت مالاریا و می‌بینم چه وضعی دارن. من دایم بغض توی گلومه. وقتی اینا رو، شدت فقرشون رو می‌بینم، همیشه بغض توی گلومه. »

[quote-left]در این روستا، مادران دچار سوتغذیه، نوزادان دچار سوءتغذیه به دنیا می‌آورند فراوان. [/quote-left]

اون بچه، فقط از اسهال مرد؟

- (مكث می‌كند) اون از فقر مرد.

فاصله آخرین روستاها، یك نمایش تلخ از شیطنت طبیعت است. وانت در بستر رودخانه خشكیده، روی امواج قلوه سنگ‌ها پیش می‌رود. به ندرت می‌شود دید گودالی به وسعت یك قرص نان، این اقبال را داشته كه آب را در خود حبس كند. رد كهنه گذشته‌های پرآبی رودخانه، صفحات تاریخ را تداعی می‌كند. كارمند فرمانداری می‌گوید شمال استان، باید حداقل ١٠٠ متر چاه بزنند تا به آب برسند. می‌گوید بارش سالانه كمتر از ١٠٠ میلی متر، یعنی خشكسالی. جنوب كرمان، ٢٠ سال است كه ١٠٠ میلی متر بارش را به خود ندیده. سال گذشته، كل بارش قلعه‌گنج یك میلی متر بود. استانی كه به رایحه صیفی و عطر مركبات و نخل پرغرور و دام پروار شهره بود، حالا موت منابعش را سند می‌زند. گفته بودند شهرستان قلعه‌گنج ٧٥ هزار نفر جمعیت دارد. كارمند فرمانداری می‌گوید فقر، حداقل ١٥ درصد این جمعیت را زمین گیر كرده است.

بچه‌ها، كجا بازی می‌كنین؟

- (٧ پسربچه دستشان را رو به دامنه كوه می‌گیرند. رو به زمین ناهموار خشك.)

شما همه تون دوچرخه دارین؟

- (فقط یك كودك دستش را بالا می‌برد.)

[quote-right]شاید ٤ تا خانواده دستشویی داشته باشن. همه میرن توی صحرا. میرن توی بیابون كه آب هم نیست. به خاطر همینه كه اسهال می‌گیرن [/quote-right]

مبلغ مذهبی، داخل مسجد روستا برای مسوولان كمیته امداد از مشكلات «نَمگاز» می‌گوید. از اینكه مردم آب تصفیه شده ندارند، برق ندارند، حمام و دستشویی ندارند، مدرسه روستا بخاری ندارد، مردم شغل ندارند، درآمدی جز یارانه ندارند. پول قبض برق ندارند و برق می‌دزدند. مرد، شیلنگ سیاه رنگی را كه مثل مار، در دامنه كوه پیچ خورده و در گودی پشت روستا گم شده و از پشت مسجد سر در آورده، نشان می‌دهد. «آب آشامیدنیمون از این شیلنگ میاد. شیلنگ رو از رودخونه كشیدن تا اینجا. وصلش كردن به دینام و آب رودخونه میریزه توی اون حوضچه. (حوضچه كوچك پشت دیوار مدرسه را نشان می‌دهد.) آب هم پر انگل و میكروبه. هر چی انگل توی اون آب هست توی شكم اینا هم هست (به پسربچه‌ها اشاره می‌كند.) نخلا رو می‌بینی؟ (خرماهای خشكیده بر سر شاخه نخل‌های سیاه از بی‌آبی، زار می‌زند) اون خرما رو دیگه گوسفند باید بخوره. درخت انقدر بلنده، كسی نمی‌تونه بره بالا. خوزستان مردم امكانات دارن. پَروَند (كمربند ایمنی) می‌بندن به خودشون، میرن بالای درخت، اگه دستشون ول بشه، كمربند نگهشون می‌داره. اینجا هیچی نیست. الان دو سه نفر داریم توی این روستا كه از بالای نخل افتادن و كمرشون شكسته.»

مگه دكتر نمیاد اینجا؟

«دكتر ماهی یك بار میاد. اونم اگه بهداشت مجبورش كنه. اگه مریض بشیم باید بریم راین قلعه. چند وقت پیش بچه مو عقرب خورد (عقرب نیش زد) ماشین دربست گرفتیم، تا رسیدیم قلعه‌گنج، بچه سه ساله كف بالا می‌آورد. هوا كه گرم بشه، اینجا پر از عقرب و ماره.»مردهای نمگاز بیكارند. اگر كسی توانسته، آشنایی جور كرده و راهی بندر (بندرعباس) شده برای كارگری در اسكله. سه ماه، ٤ ماه باربری، یك میلیون تومان مزد، دوباره بیكاری تا وقتی یك كشتی چینی یا اوكراینی در بندر لنگر بیندازد. پسربچه‌ها كه فقر را بهتر از الفبای فارسی می‌شناسند، با قدرشناسی كودكانه‌ای كه در بازتاب مردمك‌هایشان مصور می‌شود، آرزوهایشان را به آینده نمگاز گره می‌زنند.

- من می‌خوام وكیل بشم. وكیل همه‌اش توی دادگاه و دادسراست و به درد مردم می‌رسه. می‌خوام وكیل بشم برای حمایت از مردم نمگاز.

- من می‌خوام مهندس برق بشم برای خونه مون برق بیارم.

- من می‌خوام مهندس ساختمون بشم سقف خونه‌مون رو درست كنم.


مدرسه روستا ٦ كلاس بیشتر ندارد. پسربچه‌ها، برای كلاس‌های بالاتر باید بروند قلعه‌گنج. می‌روند خوابگاه شبانه‌روزی كمیته امداد. مثل همان پسرهایی كه الان در خوابگاه هستند. پسرهایی كه وقتی كودك بودند، با «هیچ» قد كشیدند و امروز، حسرت تلخ داشتن یك تلفن همراه ٨٠ هزار تومانی، به دلیل فقر پدر به دل‌شان سنجاق شده است. پسرهایی كه تا قبل از آمدن به این خوابگاه، تا سن ١٥ و ١٦ سالگی، از روستای‌شان پا بیرون نگذاشتند. از ٢٤ پسر ساكن در این خوابگاه، فقط ٣ نفر تا قلعه‌گنج رفته بودند. باقی، خانواده پولی برای كرایه راه از روستا به قلعه‌گنج نداشت. هیچ كدام از این پسرها، در مدت زندگی در روستا و با خانواده، مسافرت نرفتند. برای خانواده این پسرها، مسافرت، به اندازه گوشت، دست نیافتنی بود. هیچ كدام از این پسرها به یاد نداشتند كه تا آن روزهای واپسین پاییز ٩٥، بیشتر از ٥ هزار تومان «پول تو جیبی» ماهانه از پدر گرفته باشند. این پسرها فقر زمخت و بی‌انعطاف را خیلی خوب می‌شناختند و دلیل فقر مفرط خانواده را بی‌سوادی و بیكاری و خشكسالی می‌دانستند و سرشكستگی مرد خانه از دست‌های خالی را درك می‌كردند اما این غرور در نگاه شان پا گرفته بود كه «این وضع» را تغییر دهند... مرد، پسر عقرب خورده‌اش را به بغل گرفت و به دامنه خشك كوهپایه خیره ماند. «وقتی هوای نمگاز خیلی سرد میشه، ماشینی هم نمیاد كه آذوقه بیاره. اونوقت اینجا آرد تموم میشه. سیب‌زمینی هم تموم میشه. آب رودخونه هم یخ می‌زنه. گرسنگی برای ما، خاطره نیست. ما همیشه گرسنه‌ایم. ولی گرسنگی توی سرما خیلی سخت تره. خونه‌ها سرده، شكما خالیه، همه روستا اینطوریه، همه مون مثل هم... .»

در سرشماری منابع طبیعی دهه ٧٠، وسعت مراتع شهرستان قلعه‌گنج ٥٠٢ هزار هكتار برآورد شده كه امروز از این وسعت، تقریبا چیزی باقی نمانده. كارمند فرمانداری می‌گفت آنچه به اسم مرتع بوده، در این سال‌ها بر اثر بی‌آبی و خشكسالی، صفر شده. جنوب كرمان از بارش بی‌خطر خبری نیست. باران، روی خاكِ داغ دیده سیلاب می‌سازد و زمین‌های بایر را آسیب‌پذیرتر می‌كند. سنگ چین‌های فاصله روستاهای قلعه‌گنج، راوی روزگاران رونق این خطه است.

 [quote-left]بچه‌های این روستا خیلی روزا بدون صبحانه میرن مدرسه چون پول یارانه به تجملاتی مثل چای و عسل و پنیر نمی‌رسه. صبحانه كجا بود؟ یه تیكه نون خشك، اونم اگه بتونن، میدن دست بچه. همون، ناهار و صبحانه‌شه. [/quote-left]


شما چند وقت در روستای نمگاز مبلغ مذهبی بودین؟

- ٤٥ روز.

مبلغ مذهبی ساكن قم، روستاهای محروم قلعه‌گنج را داوطلبانه انتخاب كرد. مواجهه با شدت فقر ساكنان نمگاز، یادآوری برخی لحظه‌ها، جملات مبلغ مذهبی، مكث، زیاد داشت. «این مردم مشكلات اقتصادی داشتن. آب لوله كشی نبود و خانواده‌ها باید می‌رفتن از سر چشمه آب می‌آوردن. حمام برای نظافت نداشتن. اونجا زمین‌های حاصلخیز بود ولی سرمایه‌ای برای كشاورزی نداشتن. ٢٠ كیلومتر جاده خاكی بود. اونم نه خاك صاف. جاده پر چاله كه ماشین له می‌شد تا برسه به روستا. مردم شغل مناسبی نداشتن. به دلیل همین مشكلات، از روستا رفتن و جمعیت از ١٠٠ خانوار رسید به كمی بیش از ٧٠ خانوار. شغلی نبود. اونی هم كه می‌رفت بندرعباس برای كارگری، حقوقش رو ٣ ماه، ٤ ماه بعد می‌دادن. من سعی می‌كردم مشكلات رو حل كنم ولی سطح زندگی مردم خیلی پایین بود. خیلی از خانواده‌ها فقط با یارانه زندگی می‌كردن. همه شون زیر خط فقر بودن. شورای روستا برای من تعریف كرد یكی از اهالی اومده بود گفته بود دیگه پول ندارم آرد بخرم. آرد نباشه، نون ندارم بخورم. كمبود مواد غذایی، مشكلات زیادی براشون ایجاد می‌كرد. غذاشون خیلی ساده بود مگه اینكه مهمون داشتن. كشك رو با ماست و روغن قاطی می‌كردن و این غذاشون بود. چیزی كه ما هیچ‌وقت نمی‌خوریم. خونه‌هایی كه به عنوان مسكن مهر براشون ساخته بودن، هیچ خانواده‌ای قسطش رو نداده بود چون توانش رو نداشتن. دایم هم از بانك تلفن می‌زدن كه بیایین قسطتون رو بدین و اینا می‌گفتن ما توان نداریم و بیایین خونه‌ها رو خراب كنین. آرزوشون این بود كه یارانه رو واریز كنن كه اینا بتونن برن قلعه‌گنج یك خریدی بكنن. این تنها تفریحشون بود. اونا می‌دونستن كه داشتن پارك محاله، ولی به حداقل‌ها اكتفا كرده بودن. آرزوشون داشتن آب لوله كشی بود كه خانواده توی سرما مجبور نشه بره توی چشمه ظرف بشوره یا حمام كنه. آرزوشون این بود كه جاده‌ای كه به روستا می‌رسه، حداقل صاف باشه. ما وقتی اینها را می‌شنیدیم، درسته كه بدتر از اینجا هم دیده بودیم، ولی برامون عجیب بود كه داشتن آب لوله كشی مگه میشه آرزو؟ برای ما خانه عالِم درست كرده بودن كه حمام و دستشویی داشت. گاهی می‌اومدن و می‌گفتن حاج آقا، اجازه میدی از حمامتون استفاده كنیم؟ چطور می‌تونستی بگی نه؟ وقتی می‌دونستی كه اگه اینجا حمام نكنه باید بره كنار رودخونه، با اون آب سرد خودش رو بشوره، بچه‌اش رو بشوره...»كوه، مثل یك دیو، سرجایش نشسته. ستبر، ترسناك و غیر قابل نفوذ. فقط كاروان‌های قاچاق، زبان دیو را بلدند. همان‌ها كه افت و خیزِ تنِ دیو را با قاطر و شتر بالا و پایین می‌روند تا بار مرگ را به مقصد برسانند. نشتی بار، در قلعه‌گنج رسوب می‌كند و شعباتش تا روستاها، تا همان خانه‌ها و كپرهای فقر زده هم می‌رسد. كارمند فرمانداری می‌گفت قلعه‌گنج و روستاهایش، فقط با تریاك خو دارند. تریاك، فقر را، بیكاری و جای خالی حداقل‌های زندگی را از یادشان می‌برد. می‌گفت دور بودن از مركز استان و بدی آب و هوا و نزدیكی به مرز تردد قاچاق، مانع توسعه یافتگی قلعه‌گنج شده.

«اگه این جاده امن و صاف و آسفالت بود، مشكلات مردم هم كمتر بود و كمتر سراغ قاچاق می‌رفتن. مگه كی میره سراغ قاچاق؟ بومی‌های همین منطقه. اگر امكانات خوب داشتن و زندگی خوب داشتن، به خاطر ٤ میلیون و ٥ میلیون تومن خودشون رو به خطر نمی‌انداختن. سال ٧٣، كلنگ جاده‌ای رو زدن كه قرار بود جاسك رو به دریای عمان وصل كنه. قرار بود قلعه‌گنج، یك گمرك باشه برای ترخیص كالا ولی تمام برنامه‌ها متوقف شد.»موتورسوار، سر و صورتش را چفیه پیچ كرده و در تاریكی، معبر سنگی را مثل قهرمان مسابقات موتورسواری پشت سر می‌گذارد. سیاهی شب كویر را سراب شعله لرزانی می‌شكند. هرچه جلوتر می‌رویم، سراب واضح‌تر می‌شود. نزدیك‌تر، سراب نیست. وسط معبر، چند زن، پیرمرد و كودك منتظر ما ایستاده‌اند. آتش روشن كرده‌اند كه در سرمای خشك كویر، یخ نزنند. وانت‌ها كه متوقف می‌شوند، از كول جای بار وانت‌ها بالا می‌پرند تا ما را به «دَركَلات» ببرند. پشت وانت ما، یك پیرزن و پیرمرد سوار شده‌اند. در تاریكی، فقط سفیدی چشم‌های‌شان معلوم است. تاریكی، مانع می‌شود كه حسرت را در چشم شان ببینیم. مانع می‌شود كه ببینیم فقر سمج چطور مثل زالو به تنشان چسبیده، بخشی از پوست تنشان شده. پوستی كه ترمیم و بازسازی هم نمی‌شود... وقتی وانت‌ها جلوی مسجد «دركلات» متوقف می‌شود و پیاده می‌شویم، رو به نزدیك‌ترین زنی كه می‌بینم...

[quote-right]شهرستان قلعه‌گنج ٧٥ هزار نفر جمعیت دارد. كارمند فرمانداری می‌گوید فقر، حداقل ١٥ درصد این جمعیت را زمین گیر كرده است. [/quote-right]

خانم، مشكل مردم این روستا چیه؟

ده‌ها جفت دست دورم را گرفت. صورت‌ها گم شد، فقط دست‌ها و دهان‌ها را می‌دیدم. حرف همدیگر را قطع می‌كردند، صدای‌شان را بالا می‌بردند، همدیگر را كنار می‌زدند، هر كدام فكر می‌كرد درد مهم‌تری دارد.

- شوهرم جفت پاهاش از زیر زانو قطعه، معلوله.

- بچه من مشكل قلبی داره.

- بیا خونه ما ببین كه دروغ نمیگم.

- پدرم مریضه، پول نداریم ببریمش دكتر.

- باید آب رودخونه رو با هیزم گرم كنیم. میریم كوه هیزم جمع می‌كنیم.

- كابل برق روی زمین افتاده. پایه نداره. وقتی بارون میاد، برق هم قطع میشه.

دركلات هم مثل همسایه‌های جنوبی و شمالی‌اش. همان سرنوشت، همان حرف‌ها، همان دردها. ٧٠ خانواده (٦٠٠ نفر) بدون آب آشامیدنی، بدون شغل، بدون درآمد، بدون بیمه، بدون امید. از مردان روستا، فقط ٥ نفر آمده‌اند. دخترهای روستا می‌گویند دیگر مردی نمانده، همه رفتند بندر و برنگشتند... . در بازگشت، از روی خرده‌های كوه برمی‌گردیم. از همان جاده وصله شده. راه در تاریكی غلیظ غرق شده. پشت سرمان، سیاهی شب، روستاها را بلعیده. از پنجره وانت، فقط می‌شود رد مبهم ستاره‌ها را در آسمان كویر گرفت. تنها فصل مشترك ما و آن مردم گرسنه و پرحسرت، همین آسمان بالای سر است. تنها همین آسمان به عدالت تقسیم شده.

راننده به سمت راست جاده اشاره می‌كند.

- اینجا ماه مانك بود كه صبح اومدیما.

شانه منتهی به دره، در تاریكی محو شده. آن تصویر تقلبی «زندگی» كه صبح دیدیم، هیچ انعكاسی در جاده ندارد. انگار دره، مرده با هرآنچه درش بود. ذره‌ای نور كه از زندگی در آن مغاك نشانه بدهد، دریغ از یك كورسو از حیات. انگار مرگ روی سر جاده و متعلقاتش باریده. ما؛ «دولتی‌ها»، ١٢ ساعت قبل همین جا توقف كردیم. اگر راننده نمی‌گفت، ماه مانك روی جاده چشممان وجود خارجی نداشت و یادمان نمی‌ماند كه صبح، همین جا بود كه حسرت خیری، شد ذره‌ای از دود اگزوزها و دست خالی رهایش كردیم. یادمان هم نمی‌ماند ١٢ ساعت قبل، همین جا آدم‌هایی را دیدیم كه تنها سهم شان از این دنیای بدون آغاز و پایان، كپرهای كهنه‌ای بود كه در ٢ متر ارتفاع و ١٢ متر مساحت خلاصه می‌شد. آدم‌هایی كه حضورشان، اشك و دَم شان، هیچ گوشه‌ای از این دنیا را تكان نمی‌داد. هیچ كسی را تكان نمی‌داد. راننده كه گفت، به ٦٠ ثانیه هم نمی‌رسید اینكه فكر كردم «الان خیری چه می‌كند؟ عدس می‌پزد یا آب و پیاز داغ تنگ هم می‌زند یا مثل آن به صفر رسیده‌های ناهوگان و راین قلعه و نمگاز، با شكم خالی سر بر زمین سفت گذاشته؟ اصلا خیری به دولتی‌ها فكر می‌كند؟»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha